قصه دیدگاه نه سال قبل برای نخستین بار در سایت دیدگاه به سرپرستی آقای ناظر منتشر شد.نظرات خوانندگان برای خود من بعنوان نویسنده جالب تر از خود قصه بود. بعدها گویا افلاطون بی بدیلی ازتک نمونه های تاریخ از این قصه بعنوان سند چند همسری بنده در جمعی عظیم سخن رانده بود!دعا میکنم عقلش بیاید سر جایش! و نیز کمی ادبیات بفهمد در گوشه و کنار نیز ادمهای دیگری کوشش کردند که گوش بنده را بکشند باید گفت جل الخالق از این همه فهم در هر حال بد نیست نظرات دهسال قبل را ببینید
نظرات حوانندگان از سایت دیدگاه
واقعا كه آدم نمى داند بايد بخندد يا نه وقتى كه پيرى را باعث خمودگى شاعر
و نويسنده مى دانند. به احتمال قريب به يقين شاعر بزرگ ما حافظ را هم به
علت سالخوردگى و پيرى مورد اتهام قرار داده بودند كه فرموده است: گر چه
پيرم تو شبى تنگ درآغوشم گير. تا سحرگه زكنار تو جوان برخيزم. .براى شاعر و
نويسنده گرامى مان آرزوى سلامت و موفقيت وهمچنين جوانى دارم.
|
نظر خانم محبوبه را كه خواندم به نظرم رسيد به احتمال زياد شاعر و نوىسنده
گرامى آقاى يغمائى با وجودخوانندگانى مثل خانم محبوبه كار مبارزاتى را رها
كرده و ترجىح داده اند جور دىگرى فكر كنند خانم گرامى با عرض معذرت بايد
عرض كنم شما قصه را خوانده ايد ولى دستگاه مكانىكى ذهنى خودتان را سوار ب
اين قصه كرده ايد جدا براى شما متاسفم وپيشنهاد مى كنم برويد آخرين كتاب
ماركز را بخوانيد واو را نقد و بررسى كنيد متاسفانه مثل اين كه هرچه رمان
نويشس و قصه نويست هست با سيستم فكرى شما توافقى ندارد .در ضمن خدمت شما
عرض كنم معيار مبارز بودن شاعران و نويسندگان را با درجه ترقى خواهى
ومبارزات جدى شان با انديشه هاى ضد دموكراتيك از جمله افكار پوسيده جمهورى
اسلامى وولايت فقيه بررسى مى كنند نه با عضويت در سازمان مجاهدين يا فدائى
ها ويا فلان و بهمان حزب و نظراتشان در يك قصه ويادستگاهى كه شما در مورد
زنان ارائه مى كنيد و فكر مى كنيد همه بايد از آن تبعيت كنند. موفق باشيد
|
نظر من این است که آقای یغمایی بعد از اینهمه سال کارهنری - مبارزاتی تازه
اندیشه های عقب مانده فرویدیستی را کشف کرده اند و بعد از اینهمه سال در
اروپا زیستن هنوز هم گرفتار همان تابوی جنسی هستند و درانزوای خودشان
باوردارند که مشکلات همه آدم های دیگر دنیا هم از این سبک است . محور
داستان را روی رابطه های واقعی یا تخیلی سکسی قرار داده اند زن را تا حد یک
سوژه جنسی پائیئ برده اند و اورا تبدیل به شکلات خوشمزه یا سامیه جمال
کرده اند . دید ایشان نسبت به همه زن ها همین است . اگر این نبود هنوز بعد
از اینهمه زن که تجربه کرده اند احساس مالکیت شان به ماد ر امیر خودنمایی
نمیکرد . متاسفانه این داستان هم ازنظر هنری بسییار ضعیف است و هم اینکه
بطرزی خیلی ناشیانه و نا هنجار دیدگاه های شاعر مبارز و مجاهد سابق را نشان
میدهد. آدم فی الواقع میماند که اینهمه سال کارمبارزاتی چه میزان دیدگاه
های قرون وسطایی ایشان را دررابطه با زنها تصحیح کرده است . همه آنهایی هم
که تلاش میکنند که با رتوش هنر و سوررآلیسم و اینها واقعیت غم انگیز تفکر
این شاعر را بپوشانند متاسفانه باید گفت که کاری است که شده است و ایشان با
نوشتن این داستان ضربه ای اساسی به وجهه خود وارد آوردند . من از این لحاظ
به عنوان خواننده آثار ایشان بسیار متاسفم. بصورت دیگری در مورد او قضاوت
میکردم . درهرحال زمان میگذرد و انسان ها پیرمیشوند و پیری درد بدی است .
شکستگی و خمودگی و عقب گرد و خمیدگی . موفق باشید
|
قصه ی جام را خواندم و از آن لذت بردم. ولی لحظه ای بعد وقتی اظهارنظرهای
گوناگون پای این نوشته را خواندم راستش مات و مبهوت برجا ماندم. برداشت
هایی چنان سطحی و پیش پاافتاده از قصه ای چنان زیبا که صرفا در کادر
ادبیات و فلسفه قابل فهم و ارزیابی است، مرا به این فکر انداخت که چرا
نویسندگان این نظرها قادر نیستند مرز بین یک مقاله یا افشاگری سیاسی با
یک نوشته ی ادبی – فلسفی را بفهمند؟ از همه جالبترو خنده دارتر برداشت های
جدی است که ازخیالپردازیهای نویسنده در این داستان شده است. در این رابطه
چون نوشته ی خانم افسانه ی ملکوتی گل سرسبد نظراتی از این دست است ، به آن
می پردازم : خانم ملکوتی از ارتباط نویسنده با سفارت رژیم حرف میزند که
برداشتی بسیار ساده اندیشانه از قسمتی است که نویسنده قصه جام در رابطه با
طرح ریزی قتل خودش با سفارت رژیم وارد معامله میشود: هر کسی که حداقل ها را
از هنر داستان نویسی بداند میتواند بفهمد که چنین صحنه ای ساخته و پرداخته
ی ذهن نویسنده است و نه یک گزارش- آنهم به خلق قهرمان ایران!!- یا در
قسمتی دیگر، کل این داستان زیبای فلسفی را مسائل شخصی نویسنده و در کادر
رابطه ی خانم ایکس در خلوت با آقای ایگرگ میداند!!- آنهم از آن نوع که چشم
بچه های 14-15 ساله ی ایرانی هم از آنها پر است. چشم مادرشان روشن!- و
بلافاصله باز هم پای همان برداشت بغایت ساده لوحانه را در آخر این نامه می
بینیم خانم ملکوتی به بچه های قد و نیمقد آقای یغمائی - که لابد جابجا در
هند و پاکستان و ژاپن و دیگر نقاط دنیا در حال رشد و نمو هستند – اشاره
کرده و از بیتفاوتی این پدر سنگدل نسبت به آنها می نالد.- همان پدری که این
زنان نگونبخت خود را تسلیم او کرده اند!! - فکر میکنم افرادی نظیر خانم
ملکوتی ها قادر نیستند که محتوای یک نوشته ی ادبی – فلسفی که در آن
نویسنده به خیال خود بال و پر داده و صحنه های خیالی را توصیف میکند را با
یک گزارش تشکیلاتی انتقاد از خود و اعتراف به گناهان خود !! تفاوت بگذارند.
بویژه اینکه نویسنده در این داستان وارد حریمی شده که بلافاصله تابوهای
بویژه زن ایرانی خود را آشکار میکنند. حرف زدن از رابطه ی جنسی !- اینجا
است که در ذهن زن ایرانی بویژه از نوع سیاسی! آن، این نویسنده اخ شده و
آثارش به سطح نوشته های پورنوگرافی نزول میکند.
فکر میکنم اینجا جا دارد که به صاحبان چنین اندیشه ای بگوئیم که اینها نه به معنای واقعی کلمه سیاسی هستند و نه از فلسفه و ادبیات چیزی میدانند. در انتها تناقض نوشته ی خانم ملکوتی در اینجا خودش را آشکار میکند که ناگهان نوشته ی اسماعیل یغمائی را تقلیدی از نوشته های لورکا و مارکز و پابلو نرودا میداند و فکر میکنم در ستایش قصه جام همین بس که آنرا با نوشته های این بزرگان و غولهای دنیای ادبیات ارزیابی کنند. |
من كاملا گيج و مبهوت شده ام! مسئله شخصي آقاي يغمايي كاملا بخودشون
برميگردد و به من به عنوان يك زن ايراني هيچ ربطي هم نداره كه بدانم آقاي
ايكس در خلوت با خانم ايگرگ چه نوع رابطه اي داشته كه اينچنين با حسرت آقاي
يغمايي از آنها ياد ميكنند! واقعا به نظر من اين نوعي عقب افتادگي فرهنگي
است كه نويسنده معترض ايراني در غربت آنهم بعد از يك ربع قرن مبارزه از
چيزهايي بنويسد كه امروزه چشم و دل بچهاي 14-15 ساله هم از آنها پر است.
براي روح شرقي بيان ظرائف عاشقانه در قالب غزل كه آقاي يغمايي در آن يد
طولايي هم دارد بسيار دلنشين تر از اينچنين بي پروايي هاي روستيك به تقليد
از پابلو نرودا و ماركز و لوركاست! اسماعيل وفا در اين قصه با عريان كردن
خودش خيلي از نازيبايي هايي كه بهتر بود مستور ميماند را در معرض ديد
خواننده اي كه اسماعيل را تا قبل از آن با عينكي ديگر مينگريست قرار داد.
چه اسپكتكل عجيبي! از اين مهمتر مساله اي كه مرا رنج ميدهد ارتباط شاعر با
سفارت آدمكش ملاها در پاريس است كه خيلي مرا آزار ميدهد. هرگز نميتوانم
باور كنم شاعري كه سالها با صدا و آثارش لحظات سخت فراق و غربت را سپري
كرده ام وارد اين مرز ممنوعه با رژيم شده باشد. واقعا از آقاي يغمايي خواهش
ميكنم به پاس سالها دوستي و انس با كارهايشان من و خيلي از دوستان دردمندم
را از اين پارادوكس مسموم رها كنند. در مورد فرزند ايشان كه در اسارت
آمريكاييهاست موضوع قابل فهم است ولي
تكليف بقيه فرزنداني كه ايشان از آنها چنين با افتخار ياد كرده اند چه خواهد شد. فرزنداني از آن زنان نگونبخت كه خود را تسليم ايشان كردند و شاعر هم بيتفاوت از آنها ياد ميكند! - افسانه ملكوتي- ساندياگو |
من سالهاست با کارهای آقای ِغمائی آشنا هستم واِن قصه به دنظر من جالب بود
ولی متاسفاه با خواندن بعضی نظرها احساس می کنم که پیش از آنکه قصه خوانده
بشود سعی میشود با قضاوتهای شخصی قصه را آنطور که می خواهند تعبیر کنند
علتش هم این هست که این رادرک نمی کنند که یک کار ادبی بِش از هر چِزی یک
کار ادبی است و نه چیز دیگر
|
من سالهاست كه با نوشته هاي آقاي يغمايي آشنا هستم و هميشه هم از خواندن
كارهايشان بخصوص غزليات زيبايشان محظوظ شده ام. اما اين بار واقعا باورم
نشد كه اين كار از ايشان باشد. يغمايي در اين قصه خيلي شتابزده و به تعجيل
مسائلي را از زندگيش براي خواننده مطرح ميكند كه فكر ميكنم هيچ ربطي به
خواننده ندارد. يعني او خودش را در شكل خبلي ساده و كمي هم ناشيانه به يك
سفر ”جادويي” كه ديگر شيوه اي خيلي مستعمل و فرسوده است ميكشاند و متاسفانه
تا پايان راه هم به اين سفر وفادار نميماند! متاسفانه قدرت خيال پردازي
يغمايي كه در ديگر آثار او هميشه درخشان بوده خيلي كم سوسو ميزند. او
ميخواهد با زبان بي زياني از برخي حقايق در درون جنبش پرده بردارد اما
نميدانم چرا خامه قدرتمندش براي بيان مكنونات قلبي و ذهنيش از ضعفها و كم و
كاهليهاي جنبش مقاومت كم ميآورد و باز ميماند. چقدر خوب بود كه نويسنده
همه توفانهاي ذهنيش را در تقابل با آنجه كه او را به اين وادي سرگرداني
فلسفي – اگر اشتباه نكرده باشم – كشانده با شجاعت تمام بيان كند. اين كه
روزگارش را و زندگي خصوصي او در ”كلاسهاي زبان” با ”زنان” پناهنده چگونه
گذشته نه به من هيچ ربطي دارد و نه اساسا به عنوان يك زن ميتواند لطفي
داشته باشد ! اما بهتر بود ايشان حرفهاي دلش را در قالب يك مقاله مفصل
بيان ميكرد كه هم خيرش به مقاومت ميرسيد و هم تيري به سوي دشمن! با آرزوي
موفقيت براي اين نويسنده دردآشنا = پروين دادخواه- وين
|
اين قصه هم پيام فلسفى دارد و هم سياسى و اجتماعى و مهمترين مسئله درآنبا
تمام نقاط قوى وضعيف اش اين هست كه انسان را لحظاتى به فكر وادار مى كند
ودگمهاى ذهن رامىشكند چيزى كه كمتر به آن عادت داريم من معتقدم كه سبك
رئاليسم جادوئى اگر چه شتابزده ولى خوب وروان به كار گرفته شده است
اميدوارم كه بازهم از اين نوع كارها را بخوانم
|
من كمي از خواندن اين مطلب متعجب شدم. در نگاه من آقاي يغمايي در افق
كاملا متفاوتي قرار داشت. من گرچه هميشه تلاشهاي ادبي و فرهنگي ايشان را
تحسين كرده ام اما واقعا اين بار خيلي صادقانه بايد عرض كنم كه از منظر صرف
هنري اين اثر نسبت به ساير كارهاي ايشان قطعا ضعيف است. من نميدانم چرا
اين بافت و ساخت را نويسنده انتخاب كرده است. نه قصه اي سورئاليستي است و
نه گزارشي از يك واقعيت. در هر حال مخاطب ايشان هم گاه و بيگاه وسط وقايعي
كه از چامه نويسنده تراوش ميكند گم و گور ميشود. در هر حال منتظر آثار
درخشانتري از ايشان هستيم.
|
|
بل سلام . من اغلب مطالب شما را از قدیم خوانده ام ،چه شعر ، چه نثر و یا
موضوعات تاریخی [که می نوشتید] ولی این یکی به ویژه خیلی جالب بود ، علی
الخصوص آن قسمت مقدسین و مقدساتش . جمعیت مورچگان مقدس . ولی در کل همه اش
خوب بود . موفق باشید . در روانشناسی خویشتن متد جدیدی به کار گرفته اید
.حسته نباشید . رضا
|
با درود به آقاى يغمائى درك من از اين قصه عميق اين هست كه درقصه جام از
خيلى چيزها صحبت شده ولى به نظر من نكته مهم نكته هاى فلسفى آن است كه موجب
مى شود خودمان قصه راادامه بدهيم واين خىلى مهم است كه چيزهاى فراموش شده
را به يادمان مي اورد.هيچكدام از سمبلها بى معنى نيستند .ولى مهم ترين نكته
آن فلسفى است كه خيلى كمك مى كند كه اميدوارم باز هم در اين زمينه ها
بخوانيم.
|
من به انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین از دید یک نفر بیرونی نگاه میکنم. به نظر
من برای کسانی که دریک جنگ سخت درگیرند امکان زندگی خانوادگی نیست . یکی
اینکه انرژی زیادی صرف روابط خانوادگی و مسایل حاشیه ایش میشود. دوم اینکه
زن ومرد به هم وابسته میشوند و کشته شدن هرطرف دیگر ی را پاسیو میکند. سوم
اینکه مردان زیادی درآن جمع حتما هستند که مجردند وامکان ازدواح ندارند و
محیطی سخت و دوگانه برایشان ایجاد میشود. چهارم اینکه وقتی بچه ها
رانتوانند کنارخودشان نگاه دارند روابط مرد وزن بدور از بچه ها آزاردهنده و
غم انگیز خواهد بود و یاد بچه ها بیشتر اذیتشان میکند. درهرصورت جنگ
ومبارزه شرایط خودش را میخواهدو نمیشود هم خدا را داشت و هم خرما را . موفق
باشید
|
با درود به آقای اسماعیل وفا یغمائی که با ایماء و اشاره هم که شده رنج
مبارزین تبعیدی دردمند و با احساس را در این داستان[قصه جام] منعکس کرده
است ، آنجا که جدائی از مادر امیر را اشاره می کند ، بسیار قابل تأمل است
[زمانی که اسماعیل در ارتش آزادی بخش بوده و مصادف با آنچه مجاهدین انقلاب
ایدئولوژیک می نامند ، شده و به ناچار از همسرش جدا شده است]حالا بعد از
گذشت این همه سال واقعاً باید پرسید مجاهدین چه نتیجه ای از این جداسازی ها
که نامش را رهائی می گذارند ـ گرفتند ؟آیا مردم ایران کوچکترین تأئیدی
کردند ؟آیا همه آحاد بشر جز مجاهدین اسیر فردیت و جنسیت هستند ؟ کاش اشتباه
برداشت کرده باشم ، در این صورت امیدوارم لااقل مجاهدین برای مردم ایران
توضیح دهند که انقلاب ایدئولوژیک اصلاً چیست ؟ و چرا می بایست این همه آسیب
داشته باشد ؟ به امید سرنگونی حکومت آخوندی و پیروزی مردم ایران
|
يك دنيا حرف و دردكه اندكى از آن خود را نشان مى دهد وبسيارى ناگفته مانده
است . من هم معتقدم كه ميشد بر اين روال چند صد صفحه نوشت وبسيارى حرفها
را زد
|
|
واقعاگویا و روان بود و ازهمه مممتر کاری نو با
اندیشه ای نو دمت و قلمت گرم |
داستان از ابتدا خوب شروع شده بود ولی اولا خیلی زود سرو ته اش را بسته
بودید و بعد هم انتهای داستان چندان معنایی ندارد و یک ناپیوستگی در ابتدا و
انتها مشاهده میشود. گویا خواسته اید بسرعت قضیه را ختم به خیر کنید. خوب
بود آنرا به صورت یک رمان بلند می نوشتید . با اینکه خواسته اید سبک مارکس (
نویسنده کلمبیایی را ) درکتاب 100 سال تنهایی و نظایر آن تقلید کنید و لی
چندان موفق نبوده اید. با اینحا ل تلاش خوبی است
موفق باشید |
روزگار غریبی است نازنین. چه زیبا نوشته ای.
|
بقیه نظرهای دریافتی در صفحههای:
1
2
صفحهی بعد
|
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر