۱۴۰۱ تیر ۵, یکشنبه

قصةجام اسماعيل وفا يغمائي

قصةجام
اسماعيل وفا يغمائي

چند دقيقه پيش مرده بودم!. بدنم آنجا مقابل رويم افتاده بود و داشت كم كم سرد مي شد. به دستهايم نگاه كردم، به دهان بازم و دوتا از دندانهائي كه دكتر «ژان» تازه آنها را تعمير كرده بود ولي متاسفانه نتوانستم چند روزي بيشتر از آنها استفاده كنم. به پاهايم نگاه كردم ، پاهائي كه سالها راه رفته بودند و دويده بودند و به جائي نرسيده بودند، به گوشهاي خنده دار و پشمالودم كه ديگر مجبور نبودند سر و صداهاي آزار دهنده را بشنوند، به چهره ام كه حالا آرام بود و به جسمم كه بر خلاف تمام عمر ديگر نيازي نداشت، نه نياز به غذا ، نه نياز به هوا، نه نياز به خانه و كاشانه و شغل ، نه نياز به زن ونه نيازهاي فلسفي وسياسي ومذهبي وانواع و اقسام چيزهاي ديگر. ديگراحتياجي نبود كه براي تمديد كارت اقامت وپاسپورتم ساعتها در صف بايستم و با كساني كه علاقه داشتند قوانين انساني را تبديل به طنابي به دور گردن پناهندگان بكنند ويا با مامورمضحك اداره كار كه اساسا نمي فهميد چرا من علاقه دارم در گورستانها يا جنده خانه ها ويابه عنوان رفتگر شهرداري كار كنم سر وكله بزنم. مردك نمي دانست كه كار مامور گورستان و رفتگر شهرداري با كار شاعري شباهت زيادي دارد! زيرا هر سه نفر تنهائي خود را دارند و از سر خر وكسي كه هي دستور بدهد« اين كار را بكن وآن كار را نكن!» راحت اند، نمي فهميد كه شاعر جماعت با قلم و كاغذش و رفتگر با جارويش ومامور گورستان با مردگانش تنهاست و نيز برايش قابل قبول نبود كه بخشي از معصومترين و بيگناه ترين آدمهاي دنيا ، خيلي معصومتر از بزرگان نامدار دنياي كنوني ما، در جنده خانه ها زندگي مي كنند و اين بندگان خدا، به قول شمس تبريزي «اين لوليكان، اين معصومكان» اگر باعث به تكان آمدن بي خطر يك تختخواب و آه و ناله يك نفرآدم بي كس و كار و تنها، در گوشه يك اتاق مي شوند آنها باعث مي شوند يك مملكت چنان به حركت و افت و خيز در آيد كه گاه بايد روزي صدها جنازه روانه گورستانها شوند و آه و ناله و فرياد هزاران داغدار گوش آسمان را كر كند. مردك نمي فهميد وآخر كار هم كه او را مجبور كردم حرفهايم را بفهمد رفت و اينجا و آنجا را گشت و گفت كه براي اين كارها بايد ناسيوناليته داشته باشي ! و دماغم را سوزاند . اما قضيه ختم شد و هرچند از قديم الايام به ناسيوناليته علاقه اي نداشتم ولي حالا ديگر به آن احتياجي هم نداشتم و براي خودم مرده اي بودم اولترا انترناسيونال و تمام مرزها به رويم باز بود و تقريبا تمام تناقضات و مشكلاتم حل و فصل شده بودوميشد گفت كه بعد از پنجاه شصت سال زندگي، انساني جهاني و كامل وطرازمكتب شده بودم . ديگر نه رفقا و نه دشمنان، نگران من نبودند و به قول معروف چپ و راست من به خير و خوشي بسته شده بود. در اين حال و هوا به طور ناگهاني چنان احساس سرخوشي نيرومند و مهار ناپذيري در خود احساس كردم كه با شادي، و چالاك تر از اوران اوتان جستي زدم و قهقهه اي سر دادم كه خودم را به تعجب وا داشت.
حالا ديگر همانطور كه مي خواستم پس از سالها ناب ناب بودم. بدون جسم مادرمرده اي كه اين همه تمام مقدسين و مقدسات عالم توي سرش زده بودند و برايش امر و نهي مشخص كرده بودند ، حالا شده بودم مجموعه اي ازتمام احساسها، بدون محصورشدن در مكان و زمان و ديگر مي توانستم در لحظه اي به سرعت برق ، در نمودهاي مختلف جهان بچرخم و سفر كنم.
پس پسكي چند متر عقب رفتم. حالا در سه روز قبل بودم.داشتم در كافه اي با «ژوليت» و«اريك» در باره اپتيميست بودن دولتهاي غربي نسبت به ايران صحبت مي كردم.
چند متر عقب تر،
قورمه سبزي «هنگامه »معركه بود و« درويش نعمت» كه تازه از بازداشتگاه آزاد شده بود همانطور كه مي خورد سعي مي كرد با صداي رعدآسائي بحث سياسي اش را ادامه بدهد. «رز» كوچك از اين همه سر و صدا اخمهايش را در هم كشيده بود و مشغول گاز زدن لنگ جوجه اش بود.
باز هم عقب تر
-- شيشيني!
-- شيشني!
-- دست علي به همراهتون!ياحق
-- نياوخوووشي نيگه
-- دست بردار آلو
با «آها» و«آلو» دو تا از همكاران چيني ام كه با هم در كافه «ماركوپولو» ظرفشوئي مي كرديم داشتم خداحافظي مي كردم.
عقبتر!
در اتاق باشكوه وبزرگ با «مترهنري» در حال بحث بودم كه پول كمتري براي وكالتش بگيرد.
عقب تر!
شنبه ظهر است و از صبح مشغول باركشي ام و عرق ازهفت چاكم مي ريزد. زير بار سنگين پشت سر هم خدا را شكر مي كنم و اميدوارم به قول «آقا مهدي» خود خدا معناي شكرهاي مرا بفهمد!!
عقبتر!
در حاشيه خيابان«بلانكي» مشغول زمزمه آوازي از بنان هستم. زني با حيرت نگاهم مي كند. غروب قشنگي است.
عقبتر!
در خانه و در اتاق خواب مشغول عبادت پروردگار
ــ هللوياه، هلللللوويايايا ه ه ه …
ــ بزرگ است پروردگااااااررر…
عقبتر!
ساعت سه بعد از نيمه شب و پشت كامپيوتر وكار روي مجموعه «براقيانوس سرد باد». «بي بي» خواب آلوده دارد روي ترجمه كتاب كار مي كند. شمع زير قوري چاي دارد پت پت هاي آخر را مي كند وليوان شراب هنوز دست نخورده است و اين يعني اين كه قصد ندارد بخوابد.
سرعت را زياد مي كنم وشروع مي كنم به دويدن ، با تعجب مي بينم مي توانم به سرعت برق بدوم، واقعا به سرعت برق! تمام زندگي ام مثل توماري درخشان از جلوي چشمم مي گذرد. چه صحنه هائي ! معلوم نيست من در حال دويدن در درون زنگي و يا زندگي در حال دويدن در درون من است. ازقله پربرف كوهي در كردستان سر مي خورم و به جلو پرتاب مي شوم ودرجائي ميان شب وستاره ها متوقف مي شوم. دورتادورم نخلستان است وصداي آب ميآيد و اجاقي در كنار نهر آب با آتشي شعله ور. دومرد ويك زن كنار اجاق نشسته اند.نيمرخ يكي از مردها در پرتو آتش مي درخشيد، درحال چپق كشيدن بود، شناختمش ، شيرعلي بود! و دونفر ديگردورترين پدر بزگ ومادر بزرگ شناخته شده ام بودند، معاصر با دوران كريمخان زند. از اين كه اين همه به عقب بازگشته ام كمي ترسيدم، احساس كردم اقيانوسي بي پايان و در هم آميخته از زمان و مكان، از آن نوع اقيانوسهائي كه در تشبيهات عارفانه «عطار» موج مي زند، در مقابلم وجود دارد كه مي تواند مرا در خودش فرو بكشد ، عقب گرد كردم و خيزي برداشتم وجستي زدم و به جلو بازگشتم ولي چند سانتيمتر جلوتر از زمان مرحوم شدنم ودر كنار تابوت لاكي رنگ خودم فرودآمدم !.
جمعيت نسبتا محتشمي از انواع و اقسام آدمها جمع بودند ويكي از سخنرانان داشت در باره خصال و صفتهاي عجيب و غريب، صفتهائي كه گويا پس از موت و پس از بسته شدن چپ و راست سياسي ام به آنها ملبس شده بودم حرف ميزد كه:
ــ بله ! آن مرحوم ــ و چون متوجه شد كه تازه فوت كرده ام حرفش را اصلاح كرد و گفت ــ اين مرحوم ، تقريبا سرش مثل سر خروس و دمبش مثل دمب طاووس بود. مومن و متعهد وفداكار و شجاع و با ايمان و اگر چه نه انقلابي ولي نيمه انقلابي و حتي مي شود گفت كه يك چيزكي بالاتر از آن بود و…..
نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده اي پايان ناپذير امانم را بريد. خوشبختانه قهقهه مردگان صداندارد وگرنه باعث آبرو ريزي ميشد. بعد ازاين آقا، كه كلي در باره اوصاف ناداشته من صحبت كرد آقاي ديگري پشت تريبون رفت ودربارعرق ناسيوناليستي وظهور وبروزآن در شعرهاي سوسياليستي من در رابطه با اعتقادات مذهبي من مشغول صحبت شد.
به جمعيت نگاه كردم. تركيبي نسبتا انبوه از مردگان و زندگان دور تا دور تابوتي كه در آن دراز كشيده بودم حلقه زده بودند. تقريبا تمام رفقاي تيرباران شده و به دار آويخته شده و آنهائي كه در خيابانها كشته شده بودند ، رفقاي دوران دبستان و دبيرستان و دانشگاه ،از مذهبي و لامذهب وكمونيست و ناسيوناليست و ملي گراآمده بودند، حدود چهار صد پانصد تائي مي شدند. كه بجز دوتا بقيه شان در دوران ملاها كشته شده بودند . از زنده ها،عده اي غمگين بودند.چند تائي خوشحال ــ به دلايل فلسفي وسياسي ــ و بعضي خوشحال از آنكه مرده كس ديگري ــ يعني من هستم‌ ــ وآنها نيستند و مي توانند با پاهاي خودشان از گورستان به سر خانه و زندگي شان برگردند، و بعضي ها نه غمگين بودند ونه خوشحال ، آمده بودند رسم و رسومات موجود را بجا بياورند ومرده اي را چال كنند و بروند. غمگين تر از همه دختر عمو وهمبازي دوران كودكي ام بود كه كنار سه تا ازخواهرهاي نهگانه ام ايستاده بود، به شش تاازآنها ويزا نداده بودند.تنها دوتا از انها با بزرگترين خواهر، وپدر ومادر، بابا شيخ شوهر خاله ام وبرادركوچكم كه سالهاقبل به دارش كشيده بودند توانسته بودند خودشان را براي مراسم ختم من برسانند. پدر و مادر وبرادرم احتياج به ويزانداشتند وخواهر بزرگم هم چند سال قبل با شوهر و نوه ويكي از پسرهايش دچار نحسي سيزده بدر شده بودند و زير يك كاميون شيشه جان داده بودند. و براي همين دچار مشكل ويزاي شنگن نشده بود.
نگاهشان كردم وچشمكي زدم. مادرم خنديد.پدرم نگاهم كرد. خواهر مرحومم مثل هميشه تبسم كرد و موقع تبسم كردن يكي از چشمهايش كوچكتر از ديگري شد. نگاه بابا شيخ اين پاكيزه ترين انساني كه در زندگيم شناخته بودم مثل هميشه لبريز محبت بود. به برادرم نگاه كردم.شاداب و نيرومند وبلند بالا بود ولي هنوز بعد از بيست وسه سال كبودي طناب داري كه ملاها جلوي حرم امام رضا به گردنش انداخته بودند محو نشده بود. كنار او دختر زن اولم ايستاده بود. درست سي وسه سال داشت ويادگار شبي زمستاني و سرد پس از تماشاي نمايشنامه« كاليگولا» با بازيگري«ايرج صغيري» در سالن تئاتر شير و خورشيد مشهد در اولين سال دانشگاه بود. مادرش كه هيچوقت با هم ازدواج نكرديم ولي مدتي عاشقانه با هم زندگي كرديم نتوانسته بود بيايد ولي چهارتا از زنهاي سابق، يعني سومين وچارمين وپنجمين وششمين زن، بابچه هايشان و با لباس مرتب در صف جلودر كنار «بي بي» هفتمين عيال سه رگه اسكاتلندي ــ آلماني ــ نروژي ، كه با ديدن زنهاي سابق واسبق و اسبق تر، از شدت بهت، غم مرگ مرا از ياد برده بود، و از چشمان مهربان روشن آبي اش معلوم بود جلوي خودش را گرفته تا نخندد ايستاده بودند. به آنها نگاه كردم.«سينايا» اهل «مدرس» هندوستان وبا چهره اي تاريك و خرمني از گيسوان سياه سياه ودندانهائي خطرناك به سپيدي برف و به تيزي دندانهاي ببر. دوسال با او زندگي كردم ولي چون در صدد بود دوازده تا بچه داشته باشد ومن يكي بيشتر نمي خواستم از هم جدا شديم. كنار زن هندي، زن مراكشي من ايستاده بود و مثل هميشه در حال تكان خوردن بود و باعث تعجب تقريبا تمام حاضرين شده بود، «نعيما محسن» همانطور كه گفتم مراكشي يمني الاصلي بود با دماغ عقابي وچشمهائي مهاجم وسياه مثل دو تكه الماس براق سياه وگرم و از تبار يك تن از سادات زيدي كه در قرن اول هجري از مدينه به يمن گريخته ، جد بزرگش دزد دريائي بود وكارش غارت كشتي ها و كشتن مردان و فروختن زنها و دخترهاي اروپائي به دربار عثماني بود، دختر عموي ژوزفين عيال ناپلئون را هم او به دربار عثماني فروخته بود، وپدر بزرگش از همكاران ژنرال فرانكو و در سركوب كمونيستها و آنارشيستها در جنگهاي داخلي اسپانيا همت زيادي به خرج داده بود و گويا سر عده زيادي را بريده بود ولي از بازي روزگار وبه مصداق آيه كريمه«يخرج الحي من الميت» اين كه پدر نعيما پيشنماز مسجدي در مراكش ونعيما استاد رقص شكم در پاريس از آب درآمده بودند. نعيماچنان مي رقصيد كه مرحومه «ساميه جمال» را به غبطه مي انداخت . او يك زن به تمام معنا بود و اگر چه هر بار كه ميخواستم با او بخوابم به ياد جد مرحوم و پدر بزرگش مي افتادم و وحشت مي كردم اما همين وحشت و برق خنجرهاي پدر و پدر بزرگش چيزي معنوي بر رابطه جسمي مي افزود و آن را خوشمزه ترمي كرد و به آن عمقي غير قابل توصيف مي داد ، خودتان مجسم كنيد كه عشقبازي با نوه يك دزد دريائي چه حالي دارد، تصميم نداشتم هرگزاين جنبنده ماروكن دزد دريائي تبار را طلاق بدهم ولي متاسفانه تكانهاي دائمي «نعيما» موجب بي خوابيهاي دائم من شد وسلامتم را به خطر انداخت و مجبور شدم كه با غم و غصه فراوان از او جدا شوم. بدن «نعيما» كه مانند اجدادش مسلمان مومني بود فقط موقع نماز خواندن بي تكان بود وبجز اين حتي در خواب هم عادت داشت خودش را تكان بدهد و همانطور خوابيده برقصد. هر كار كردم كه اين عادت از سرش بپرد فايده نكرد. صد جور دكتر رفتم و هزار جور شربت و دارو خريدم ولي فايده نكرد كه نكرد. هنوز نيم ساعت از شروع خوابش نمي گذشت كه تقريبا اول از همه باسن خوش تركيب و كمرگاه تاريخي باريك و گرم وگندمي اش و بعد همه جايش شروع به جنبيدن مي كرد و تخت و ميز و صندلي و ظروف آشپزخانه و تمام اتاقك به تكان مي آمد و خنجر بزرگ جد بزرگوارش كه با آن سر عده زيادي را بريده بود وتوسط «نعيما» بعنوان افتخارات خانوادگي بر روي ديوار اتاق آويخته شده بود به حالت تهديد آميزي مثل پاندول ساعت به چپ و راست حركت مي كرد. اينطوري شد كه آن كمرگاه جنبان كم نظير آفريقائي ــ عربي و آن خرمن موهاي پر چين و شكن و آن دو تكه الماس سياه را ترك كردم وجدا شديم. «يائو يائو» پنجمين زن زندگي من كنار «نعيما» ايستاده بود، آبنباتي عتيق و جادوئي، بلند وباريك مانند ملكه اي باستاني واهل شانگهاي و از آن قمار بازهاي حق، كه تنها يكشب در قمارخانه اي در حوالي «اپرا»چهارصد هزار فرانك جلوي چشم من باخت . تا هفده سالگي مائوئيست پر و پاقرصي بود كه به سر مائوتسه تونگ قسم مي خورد و قرار بود با يكي از قهرمانان كونگ فو كه استاد كونگ فو در ارتش سرخ بود ازدواج كند، اما وقتي پس از كشتار ميدان «تيان آن من» حزب مربوطه يك ساعت مزين به تمثال رهبر و يك مدال براي برادرش كه از سربازان شليك كننده بود فرستاد، «يائو يائو» متناقض شد ومدتي بعد از چين فرار كرد و پناهنده شد وشب وروزش را به كشيدن سيگار و قمار بازي و بر باد دادن پولهائي كه پدر ش برايش مي فرستاد مي گذرانيد و سرانجام بخاطرهمين قضيه قمار بازي و نيز فحش دادن دائم به مائوتسه تونگ او را طلاق دادم. قابل تحمل نبود چپ ميرفت و راست مي آمد ومي گفت «شاشيدم به قبر پدر مائوتسه تونگ»، صداي خرخر من كه درخواب بلند مي شد تكانم ميداد و عبارت مربوطه را تكرار مي كرد و ميگفت «خر خر نكن». ليوان كه از دستش مي افتاد و يا غذا مي سوخت دوباره شروع مي كرد. هرچه به او تذكر دادم كه:
ــ به مائوتسه تونگ چيكار داري ، اودر هر حال يك انقلابي بود و من هم هنوز يك آدم سياسي هستم يقه «زائويان» اين مرتيكه فعلي را بچسب.
بگوشش نميرفت و مي گفت:
ــ همش تقصير اون مرتيكه فلان فلان شده است.
آخرش هم مائوتسه تونگ باعث شد كه ازمكيدن اين آبنبات خوشمزه باستاني خودم را محروم كنم. دو ماه بعد از آن «ساروجيني» جاي او را گرفت . «ساروجيني» به رنگ دود عطر آگين عود و اهل سيلان بود وزيباترين جمجمه جهان را داشت وبر خلاف «يائو يائو» مثل معناي اسمش«گلي كه روي آب ميرويد» مثل يك تكه از آخرين لحظات غروب، تاريك و آرام و رام بود . دست كه به او مي زدم بوي عطر انواع ادويه جات از مسامات پوستش چون بخارهائي رقيق بلند ميشد وپره هاي دماغ فوق العاده كوچكش مثل قلب كبوتر شروع به تپيدن مي كردو آدم را گيج مي كرد. مثل يك پرسبك و بي سر و صدا بود و هيچ عيبي نداشت ولي همين بي عيب بودنش تحمل مرا سر برد و آخر كار موجب جدائي ماشد. زيرا زندگي با زني معصوم كه هيچ عيبي نداشت مرا دائم دچار عذاب وجدان مي كرد. ياد تمامشان بخير! با تمامشان در كلاسهاي زبان شهرداري آشنا شدم و در همان كلاسها هم در حضور شاگردان كلاس كه از هفتاد و دو ملت بودند ازدواج كردم. تمامشان زنهاي خوب و كم نظيري بودند. با توجه به تعدادشان شايد بعضي از آدمهاي كج خيال فكر كنند من مثلا آدم زن دوست و تنوع طلبي بوده ام ولي اصلا اينطور نبود، آنها در حقيقت موجب شدند كه من به طور فلسفي تكه هائي از بي نهايت وجود را عميقا لمس و حس كنم و گذشته از استحكام اعتقادات مذهبي وافزايش ايمان من به خدا، درجه احترام من به زنان اوجي تازه پيدا كند و ديدگاههاي كهنه و عقب مانده من عوض بشود و آدم ديگري بشوم. بجز«سينايا» كه با نه بچه اش آمده بود ، يكي از من و هشت تا از سه همسر ديگرش، بقيه با بچه هاي من آمده بودند، هركدام يك بچه و هر بچه با لباس محلي ولايت مادرش وتمام آنها از كوچكترين تا بزرگترين با ريتمي همسان وبا رضايت خاطر مشغول ليسيدن يخدر بهشتشان بودند. تنها پسر بزرگم «امير»كه زاده دومين زن من بود نتوانسته بود بيايد كه داشت جور ديدن مادرش را مي كشيد وهفده ماه بود در كمپ نيروهاي مولتي ناسيونال درعراق گرفتار بود و منتظر تا دولت فخيمه از بازي هاي سياسي با آخوندها دست بردارد وبه او ويزاي برگشت به سرزمين زادگاهش را بدهد و خودش بيايد و به اين جرتنغوزهاي الدنگي كه نان ملا را مي خورند و دمبهايشان را براي امام وقت تكان تكان مي دهند ودائم دارند پشت سر من مرحوم پرت و پلا مي گويند و پارس مي كنند توضيح بدهد كه پدر مرحوم و ناكام وآخرين عيالش چقدر شب و روز جان كندند تا او برگردد و برود دنبال زندگي اش. مادر«امير» هم طبعا نيامده بود زيرا جدائي من و او بر خلاف جدائي من با زنهاي شماره سه تا شش، يك جدائي معمولي نبود و چنان دلايل مختلف ديالكتيكي فلسفي و تاريخي و اجتماعي وبيولوژيك و ايدئولوژيك و استراتژيك و حتي اركائولوژيك ، از جمله سقوط رژيم پهلوي و فرار مرحوم بختيار و انشعاب در ميان گروههاي چپ وحمله متقابل عراق و ايران به يكديگر، و فوت دكتر اميني وسقوط كمونيسم و صعود امپرياليسم وترور دكتر قاسملوو حمله عراق به كويت وفرار كردن شيخ كويت به عربستان سعودي و كشف نامه هاي عاشقانه او به مارگارت تاچر و حمله سي چهل تا كشور به عراق و حمله كردها به عربها و عربها به كردها و هردوي آنها به تركمنهاي اطراف خانقين و هرسه آنها به طايفه اي از اهل حق، و فرار دامادهاي صدام حسين به اردن وفرار يكي از وزراي ملك حسين به عراق وظهور شمس تبريزي و ماجراي مولانا با او وازدواج پيامبر اسلام با زينب بنت جحش و مجرد ماندن مسيح وعمر طولاني حضرت نوح وسرشاخ شدن طالوت با جالوت و مسائل اخلاقي قوم لوط واختلافات «زلن بور» فرزند ارشد شيطان با «والهان» برادر كوچكش بر سر خواهرشان «جهي» و نبرد حضرت داوود با گوليات وتجاوز« آممنون» پسر حضرت داوود» به«خواهرش«تامار» و قر زدن «داوود» زن فرمانده لشكرش را ونازل شدن سوره قل اعوذ برب الناس وظهور زلزله در رشت و جاري شدن سيلاب در جنوب و رحلت امام راحل وحمله سپاهيان اسلام به ايران و زوال آئين زرتشت وبالا رفتن قيمت دلار و وقوع حوادثي در چهارده قرن قبل وكنده شدن دمب يك ستاره دنباله دار در فلك هفتم و فرو رفتن آن به ماتحت يكي از ديكتاتورهاي خاور ميانه وفرود آمدن صاعقه هاي خوشه اي وافتادن يك قاب عكس از ديوار وهزاران واقعه امثال اينها در هم آميخته بودند كه سرانجام من و دومين زن زندگي ام . عليرغم اين كه از دوران نخستين برخوردمان در ترياي دانشكده ادبيات مشهد تا آن روز، من پانصد وهشتاد و نه غزل وسه سطر ونيمي از يك غزل نيمه كاره عاشقانه را براي او سروده بودم، درنيمه ي آخرين وسومين ماه بهاري دور دست، پس از گذراندن شبي خوش و خوردن يك ظرف خاگينه به عنوان صبحانه ، دوتائي به مدت پانزده دقيقه و بيست و سه ثانيه وهفت ثالثه و نيم رابعه، بر وبر و با چشماني كاملا گردشده ودر حاليكه اشك از چشمانمان سرازير بود به همديگرنگاه كرديم. او گفت:
ــ عشق من به اندازه سنگهاي بيابانهاي ميان جاده ي «امان» به «بغداد» دوستت دارم!
من گفتم:
ــ من از اين هم بيشتر دوستت دارم،
گفت:
ــ امكان نداره!
گفتم:
ــ داره، من به اندازه تعداد دروغهائي كه بزرگان وسياستمداران و سران كشورها به مردم مي گويند دوستت دارم.
با لهجه غليظ مشهدي گفت :
ــ اي پدر سوخته!
و خنديديم وو از دو طرف ظرف خالي خاگينه مثل دو تا زرافه. يكي كوچكتر و يكي بزرگتر ، يكي شاعر و نويسنده و ديگري جنگجوي يك ارتش انقلابي باشد گردن كشيديم و همديگر را محكم و با سر و صداي زياد چنان ماچ كرديم كه قاب عكسي كه سالها بود روي ديوار نصب شده بود و بعضي شبها به خاطر احترام به مقدسين آن را پشت و رو مي كرديم، از صداي ماچ ما كنده شد وبر زمين افتاد و شكست وبدبختي از همين جا شروع شد و كثرت سنگهاي بيابانهاي ميان اردن و عراق و تعداد دروغهاي بزرگان و شاهان و روساي جمهوري نتوانستند كاري انجام بدهند. زيرا درست چند لحظه پس از افتادن وشكستن قاب عكس، حدود سي چهل تا از مقدسين و مقدساتي كه مدتها بود درون قاب عكس با هاله هاي دور سرشان آرميده بودند مانند گله اي از مورچه هاي درشت از قاب عكس ريختند بيرون و به زبانهاي عجيب و غريبي كه براي ما قابل درك نبود شروع به داد و فرياد و تكان دادن تهديد آميزانگشتهاي اشاره اشان به طرف ما كردند. هرگز فكر نمي كردم اين همه آدم داخل قاب باشند ولي ماجرا ادامه داشت و همينطور داشتند گله گله و جيغ و داد كنان از داخل قاب بيرون مي آمدند و داد و بيداد مي كردند. چند ثانيه بعد بوي عطر غير قابل تحملي در اتاق پيچيد و صداي بالهاي نرم تعدادي فرشته ونواي گرم يكي از انها را كه با صدائي گيج كننده مشغول زمزمه «سوره ناس» شد شنيديم. فرشته نامرئي فقط آيه اول را خواند. من و زنم جلوي همديگر ايستاده و مثل برق گرفته ها فلج شده بوديم و خشكمان زده بود. فرشته گفت:
قل اعوذ برب الناس.
زنم گفت:
ــ ملك الناس
من گفتم:
ــ اله الناس
زنم گفت:
ــ من شر الوسواس الخناس،
و انگشت اشاره اش را به طرف من تكان داد و چشمهايش از عصبانيت برقي زد و گفت:
ــ الوسواس، الخناس، اي وسواس الخناس فلان فلان شده ي ملعون
من كه اختيارم ديگردست خودم نبود و احساس مي كردم تحت كنترل نيروهاي غيبي قرار دارم با عصبانيت گفتم:
ــ وسواس الخناس جد و آبادته اي عفريته و من الجنه والناس. صدق الله العلي العظيم.
بعد از آن سكوت غريبي در اتاق حاكم شد. هيچكدام نمي توانستيم به چيزي فكر كنيم ولي معلوم نشد كه چرا من مشغول خواندن فرازي از دعاي «زادالمعاد» و او مشغول خواندن چند سطري از «مفاتيح الجنان» شد، وپس از آن وضو گرفته و خبردار ايستاديم و يكي از سرودهاي جنگي را كه سالها قبل خود من سروده بودم خوانديم ودوباره بر و بر به هم زل زديم ــ او به چشمان ريز و وپوست تيره وموهاي فرفري گوسفندي ولپ هاي چاق من، و من به موهاي صاف و گونه هاي سيبگون و دماغ ظريف پهن و نرم او كه باعث ازدواج من با او شده بود ــ در اين حال و هوا و بدون هيچ دليلي پس از زدن يك صوت بلبلي كشدار و مشترك، سه بار دستهايمان را بالا و پائين برديم و كله هايمان را محكم به هم كوبيديم ودماغهايمان را به هم ماليديم و فرياد زديم:
ــ هوها! كيكا ! ماچي ! يوكا!
و ادامه داديم:
ــ اما با تمام اينهانميشه ادامه داد عشق من!!
وهر دودوباره پيشاني هايمان را بر فراز ظرف خالي خاگينه بر هم فشرديم و آنقدر گريه كرديم تا ظرف خالي خاگينه از اشك پر شد وبعد همديگر را طلاق داديم وظرف پر از اشك را در گلدان شمعداني كنار اتاق خالي كرديم ـــ كه بلافاصله پژمرد و خشك شد ــ و به دنبال كارمان رفتيم ، من با پاي پياده، و او با يك ماشين جيپ ارتشي كه آنتن اش بيرحمانه وبه شكلي تهديد آميز وبا وقاحتي مغرورانه كاملا سيخ سيخ شده بود و راديوي آن مارشهاي جنگي پخش مي كرد و دود غليظي از لوله اگزوزش بيرون مي آمد، و دماغ پهن و نرم سغدي تبار و چشمان اندكي كجتاب و مغولي ولهجه غليظ مشهدي آميخته با رگه هاي سمناني او را در سيزدهمين سال ازدواجمان براي هميشه از من دور مي كرد.

***
سروصداي بچه ي مراكشي من كه تلاش مي كرد به زبان عربي وبلند بلند و از ته حلق با برادر سيلاني اش ‌ـــ كه مثل برق و تند و تيز به زبان تامول سر و صدا مي كرد ـــ صحبت كند مرا از خيالات دور و دراز بيرون آورد و مادرهاي آنها را به تكاپو واداشت و براي لحظاتي سخنران كه با چشمهاي كلاپيسه شده به نقطه اوج سخنراني اش رسيده بود وداشت با اخرين ذرات انرژي اش كار را تمام مي كرد مجبور شد ساكت شود. بچه ها كه ساكت شدند سخنران حرفهايش يادش رفته ونطقش شل وآويزان شده بود و نمي توانست ادامه بدهد ، بنابراين با طلب فاتحه براي من و با اوقات تلخي از پشت تريبون پائين آمد و سخنران بعدي با خوشحالي از اين كه بالاخره سخنران قبلي تريبون را رها كرده، به پشت تريبون رفت وهمان اول كار با صدائي رعد آسا اعلام كرد كه:
ـــ آخوندها ي بي همه چيز بي پدر و مادر بايد تقاص اين جنايت عظيم را بپردازند!.
گوشهايم تمام عيار سيخ شد. آخوندهاي بي همه چيز البته از كشتن ابائي نداشتند و بجز يكي دو ميليون نفري را كه من با نام و نشان نمي شناختم حدود چهارصدتائي از رفقاي مرا كه با نام و نشان ميشناختمشان كشته بودند ولي من بر اثرگرفتاري هاي زندگي وخوردن بيش از حد نان، كه دكتر«كارين» مرا بارها از آن برحذر داشته بود فوت كرده بودم و كسي مرا نكشته بود. البته حدود دوازده سال قبل يكبار نزديك بود با پول ملاهاودر جريان توطئه اي عجيب ترور شوم ولي متاسفانه نقشه به هم خورد و من بعدها در اثراز دست دادن شغلم وپرداخت اكثر درآمدم براي وكيلهاي «امير» و فرستادن هفته اي صد و دوازده نامه سفارشي دو قبضه براي اين و آن ولاجرم خوردن نان وپنير و چائي شيرين و بالا رفتن تري گليسريد وكلسترول خونم مردم.
قضيه ترورهم به اين صورت بود كه سالها قبل از آن يكروز كه از زندگي در غربت ودود و دم خسته شده بودم ناگهان متوجه شدم تمام خيابان پر از خرچنگ و قورباغه شده است. به خانه كه رسيدم ماجرا ادامه يافت. تلويزيون را روشن كردم ديدم حكايت همين است و گوينده خرچنگ جواني است كه دارد از ادامه كشتار در عراق صحبت مي كند. فردا صبح يكي از دوستانم براي قرض گرفتن كتاب به سراغم آمد در را كه باز كردم با يك قورباغه آشنا روبرو شدم كه قور قور كنان از من كتابها را مي خواست. چند دقيقه بعد وقتي رفتم ريشم را بتراشم ديدم خودم هم وضعيتم همانطور است و تبديل شده ام به يك قورباغه چاق و چله كه با صدائي غمگين قور قور مي كند. اين ماجرا دو سه روزي ادامه يافت و بعد وضعيت عادي شد ولي در طي همان دو سه روز رازي بر من آشكار شده بود كه مرا از دل و دماغ انداخت. ديگر حال و حوصله نوشتن و سرودن نداشتم! براي كي؟ وبراي چي؟ براي يك مشت خرچنگ و قورباغه! بنابراين تصميم گرفتم هم مشكل زندگي را حل و فصل كنم و هم براي اولين بار مقداري كمك مالي به جنبش مقاومتي كه تا پيشترها، سالها با صفا و صميميت جور مرا كشيده بود برسانم و خاطره خوبي از خودم جا بگذارم.
فكر كردم و نقشه كار را كشيدم و يكروز به سفارت رژيم تلفن زدم و توانستم بعد از مدتها تلفن زدن وقرار با چند تا كانال فرعي قراري با يكي از حضرات كه گويا از كله گنده ها بود بگذارم. قرارمان در پارك «لوكزامبورگ »بود. سر ساعت تعيين شده طرف آمد. با لباس مرتب و عينك و كلاه، رفتم وكنارش نشستم. نيم نگاهي به او كردم و همانطور كه روزنامه مي خواندم گفتم كه نگاهم نكند و بشنود. مردك پوست رنگ پريده وته ريشكي داشت و از حالاتش ميشد حدس زد كه فرد مومن و مسلماني است ولي به در عين حال معلوم نبود كه حالت مومنانه ورنگ پريدگي اش ناشي از ايمان و خوف و خشيت اوازخداست يا حاصل به قول «عبيد» پناه بردن به«دستگير الفقرا»و تكرر استرضاء دوران تجرد و بي كسي و تنشهاي روحي ناشي از احساس گناه، به نظر مي رسيد كه كمي هم مي ترسد. نام و نشان خودم را به عنوان كسي كه مي خواهم او را ترور كنم گفتم وگفتم كه مي توانم كاراو را تمام كنم. مردك گفت:
ــ يعني چطوري تمام كني؟
گفتم:
ــ مي كشمش، پول و اسلحه از شما، تمام كردن كار از من!
گفت:
ــ چه تضميني ميدهي؟
گفتم:
هرچه شما بخواهيد!
گفت :
ــ مثلا؟
گفتم:
مثلا اين كه شما مي توانيد بيائيد خانه من اتراق كنيد تا كار تمام شود. روز قبل از عمل تمام مداركم را مي دهم به شما اما پول را قبل از آن مي گيرم.
گفت:
از كجا اين قدر اطمينان داري؟
گفتم:
ــ تمام اطلاعاتش را دارم، ياداشت كن، سه روز ديگر در هلند جلسه دارد، ماه ديگر مي رود آمريكا براي شب شعر و آخر ماه يك مقاله به نام « نقش شتر در شكست دولت ساساني و مهاجرت علماي جبل عامل از لبنان به ايران» در نشريه« زمان وذرت بوداده» خواهد نوشت. من در كنار او هستم و از همه كارهاي او با خبرم.
قبول كرد.سه روز بعد به هلند رفتم و جلسه گذاشتم. ماه بعد رفتم آمريكا براي شب شعر وآخر همان ماه مقاله مربوطه را نوشتم و خبر تمام اينها در چند نشريه درج شد.
وقايع كه به وقوع پيوست اعتمادشان جلب شد و دو بار ديگر با هم ملاقات كرديم و چك و چانه زدن بر سر پول شروع شد . من پانصد هزار دلار مي خواستم ولي رابط رفت و برگشت و گفت:
ــ دويست هزار دلار بيشتر نمي ارزد.
خيلي بهم برخورد و مي خواستم سرش داد بكشم كه« مرتيكه قرمساق ، بعد از سي سال قلم زدن و سرودن وبيست سال تبعيد و بدبختي كشيدن و اين همه آوارگي، بنده فقط دويست هزار دلار مي ارزم، تف به گور پدر تمامتان كه با اين همه ادعا فقط تا نوك دماغتان را مي بينيد و دهشاهي قدر هنر و هنرمند را نمي شناسيد» كه جلوي خودم را گرفتم وبا عصبانيت رفتم خانه و همانشب يك قصيده بالا بلند نوشتم و خواهر و مادر چند تا از كله گنده هاي حكومت را هوا كردم و منتظر ماندم!، دو روز بعد زنگ زدند كه:
ــ سيصد تا مي دهيم.
گفتم:
ــ گور پدرتان
و تلفن را قطع كردم و قصيده دوم را شروع كردم و سومي و چهارمي را كه بلافاصله دادمشان به چند تا نشريه مخالف كه چاپش كردند وكار را ادامه دادم ومنتظر ماندم. سرانجام بعد از سرودن قصيده نوزدهم كه خودم هم خجالت مي كشيدم آن را براي كسي بخوانم زنگ زدند كه:
ــ اين مرتيكه شورش را درآورده. باشد مي دهيم ولي زودتر بايد كار اين حرامزاده را تمام كني .
موفق شده بودم،. قرار را گذاشتيم. فردا ظهر و در پاركي در پاريس پانزدهم. سر ساعت رفتم . مردك با يك نفر ديگر امده بود. سامسونت بزرگي هم همراهش بود. نشستيم و سرانجام موقعش رسيد. سامسونت را به من داد. گذاشتمش روي زانو و بازش كردم، رديف اسكناسها و يك اسلحه اتو ماتيك داخل آن بود. مردك گفت:
ــ تمام؟
ــ گفتم :
ــ تمام!
گفت:
ــ كي تمامش مي كني؟
ــ گفتم :
ــ خبرش را توي روزنامه هاي فردا عصر مي خوانيد،
گفت:
ــ قولت قوله؟
گفتم: به شرفم قسم مي كشمش( و از دهنم در رفت كه) از دستش ديگه واقعا خسته شدم، ديگه نميخوام زنده بمونم، اخه اين چه بساطيه كه آدم خودش بايستي خرج خودش بشه، اونم با اين دنياي گه پر از خرچنگ و قورباغه.
مردك كمي جا خورد ولي خوشبختانه چيزي نفهميد و پس از كمي سكوت گفت:
ـــ اگر خوب عمل كني بازم هست سه چهار تاي ديگه تو دستوره،
گفتم:
نه، فقط همين يكي كافيه، بعدش در دسترس نيستم ميرم مسافرت.
مردك گفت:
ــ خوب، بر مي گردي.
گفتم :
ــ نه بر نمي گردم.
مردك ساكت ماند . انگار دارد فكر مي كند و سرانجام صدايش بلند شد:
ــ مدارك قانوني و كارت اقامت و پاسپورت؟
آنها را به او دادم. منتظر ماندم كه چاره اي نبود و ناگهان صداي صيحه عجيب و غريبي چيزي آميخته وحشت و بهت را شنيدم كه گفت:
ــ توووووووو!!
چشمهايش از حدقه درآمده بود و دستهايش به قول علما حالت قشعريره يعني لرزش گرفته بود خواستم حرفي بزنم كه مداركم به صورتم خورد وكيف سامسونت ازروي زانويم كشيده شد.
فرياد زدم:
ــ وايسيد بابا كجا داريد ميرين؟ بذارين توضيح بدم ،به شرفم قسم راس ميگم، مي زنمش بابا ، مطمئن باشين، بخدا قسم از اين زندگي سيرم… باور كنين لامصبا.
ولي هر دو مرد در حال دويدن بودند.

***
سرم را بلند كردم كه ببينم سخنران كجاي كار است ولي از سخنران خبري نبود بدون اينكه متوجه بشوم كمي به عقب برگشته بودم و حالا دوباره كنار جسد خودم ايستاده بودم. با يادآوري وقايعي كه ظرف چند لحظه ديده بودم با خودم فكر كردم پس همه چير راست بود و انگشتم را به نحو تهديد آميزي تكان دادم وخطاب به جنازه خودم كه مثل پيله اي بدون پروانه ولباسي مندرس روي زمين افتاده بود گفتم:
ــ آخيش! بالاخره هم تو از شر من راحت شدي و هم من از دست تو. برو رفيق عزيز! تو برو وبه چرخش خودت در عناصر طبيعت ادامه بده منهم نقشه هاي زيادي دارم خب ديگه ما رفتيم
و خواستم بروم كه صداي مهرباني را شنيدم. صدا كه نه، مفاهيم صدا را احساس مي كردم. نگاه كردم و او را ديدم و اخمهايم را در هم كشيدم.
لبخندي زد و گفت:
كجا به اين زودي؟ تشريف داشته باشين حالا !
وبه شيريني خنديد. خواستم زير لب بگويم بر مردم آزار لعنت كه متوجه شدم بعد از فوت ديگر نه لبي وجود دارد و نه در زمره مردم هستم. او كه گيجي مرا ديد گفت:
ــ همه چيز درست مي شه يعني به قول آدمهاي زميني عادت مي كني.
گفتم :
ــ حالا تو كي هستي؟
گفت:
ــ يك فرشته، اومدم ببرمت براي تصفيه حساب!
با اين كه در موقع زنده بودن آدم تقريبا نترسي بودم مقداري جا خوردم و فرشته دوباره لبخندي زد و گفت:
ــ نترس چيزي نيست.
گفتم:
ــ اما يه كمي ترسيدم.
فكر كردم نكنه اون خدائي كه مي گفتن راست باشه. اگه راست باشه پدرمون دراومده. اون خداي دست وپابر و مزاحم و قلدر.
فرشته گفت:
ــ نترس اون چيزي كه تو فكر مي كني وجود نداره .
گفتم:
ــ اما مي گفتن با گرز و چماق و نيمسوز و از اين چيزا مي آئين!!
فرشته اين بار قهقهه زد. نگاهش كردم. عجب لب و دهني! بهتر از لب و دهان «سينايا» درست عين يك غنچه گل سرخ كه از صدف پرشده باشد. اگر موقع زنده بودنم ديده بودمش حتما يك غزل برايش مي نوشتم فرشته همينطور كه مي خنديد بريده بريده وبا چشماني اشك آلود گفت:
ــ اي بر پدر اين آخوندها لعنت!
گفتم:
ــ بيش باد
فرشته گفت:
ــ خوب ديگه بايد…
حرفش را قطع كردم و گفتم:
اما كي مي رسيم. ميدوني من تازه مرحوم شدم مي خوام يه سرو گوشي آب بدم و..
فرشته اين بار ريز و نخودي خنديد و تا خنده اش تمام بشود فرصتي بود كه گوشهاي كوچك و آن موهاي آبشارگونرا كه از پشت گردن و ميان بالهايش روي كمرگاهش آوار شده بود نگاهي بكنم. فرشته همينطور مي خنديد و از زور خنده لپهايش گل انداخته بود يا من اين طور احساس مي كردم.
خنده اش كه تمام شد گفت:
ــ كي و كجا مال اون دنياست. به قول شما دنياي شهود. اينجا عالم غيبه يعني نمود اصلي هستي. نه كي وجود داره و نه كجا ، نه زمان وجود داره و نه مكان، تو فقط هستي! فقط همين، هستي در هستي.
و خنديد و ادامه داد:
وقتي پا به جاودانگي گذاشتي زمان مفهوم خودشو از دست ميده امروز و هزار سال ديگه در موازات هم قرار مي گيرن و..
و چون گيجي و بهت مرا ديد گفت:
ــ حالا اين حرفا رو ولش كن
گفتم :
باشه اما خطرناك كه نيست؟
و من ومن كنان ادامه دادم:
ــ ميدوني نمي خوام از خودم تعريف كنم ولي من در زندگيم خيلي هم آدم بدي نبودم يعني تعريفي هم نداشتم ولي خوب بالاخره جزو آدما بودم يعني بايستي اميدي باشه؟
يكمرتبه احساس كردم كه دارم عصباني مي شوم و از چانه زدن ومجيز گوئي خودم دلخورم و فكر كردم عجب روزگار گهي! آدم وقتي هم مي ميره راحت نيست، باز هم انواع سرخرها هستند، بابا ولمان كنيد! دست از سر كچل ما برداريد! نميخوايم مجيز بگيم نه روي زمين و نه در آسمانها.
فرشته حالا ديگر نمي خنديد.با جديت مرا نگاه كرد حالا با تمام زيبائي اش سهمگين و قادر به نظر مي رسيد و كمي شبيه آن فرشته هائي شده بود كه در مكاشفات توراتي مي توان آنها را ديد . از پره هاي دماغش دودي زرد رنگ مي تراويد و دهان كوچكش بوي گوگرد و آهك مي داد .احساس كردم كه مي تواند در چشم به هم زدني مرا نابود كند و در عين حال فكر كردم خوشا به سعادت كسي كه اين نابودش كند! اما او كه وحشت مرا حس كرده بود دوباره لبخند زد و گفت:
ــ ببينيم چي پيش ميآد زياد نترس . آخه اون از اول عمر با تو بوده. چيزي وجود نداره كه از فاش شدنش بترسي.
گفتم :
ــ مي دوني من يه مقداري زندان هم رفتم تا آخر عمرم هم تبعيدي بودم و تو همون تبعيد هم فوت كردم. شيش هفت تا زن را هم سرپرستي كردم يعني فكر مي كني كه اينا فايده اي داره و…
دوباره فرشته قهقهه را سرداد. بهت زده خاموش ماندم كه كجاي زندان و تبعيد رفتن خنده دار است. فرشته همانطور كه سعي ميكرد خودش را كنترل كند گفت:
ــ اينا چيزي نيست. فكر مي كني تحفه آوردي اونم به ابديت. اينجا اين چيزا دهشاهي نمي ارزه. اون از اين چيزا بي نيازه و داره كاري رو پيش ميبره كه منهم تا حدي مي تونم بفهمم.
كلمه ابديت را كه گفت انگار تازه متوجه شدم كجا هستم و يك مرتبه و در يك آن ابديت را ديدم و مثل حبابي كه بتركد احساس كردم كه ديگر وجود ندارم. يعني ديگر وجود نداشتم، نمي دانم چطور بگويم؟ اگر قطره بتواند در دريا هويت خود را احساس كند منهم مي توانستم، اما صداي فرشته مرا از اين حال و هوا بيرون آورد. نگاهش كردم در همه جا و هيچ جا روبروي من ايستاده بود و بهت مرا احساس مي كرد، بهت شرمزده مرا. احساس كردم هيچ حرفي براي گفتن ندارم. فرشته احساس كرد تسليم شده ام. صداي او را دوباره شنيدم:
ــ ببينم ! وقتي زنده بودي، مذهبي بودي يا لامذهب؟
گفتم:
ــ منظورت را نمي فهمم
گفت:
ــ خدا را قبول داشتي؟ اهل شريعت بودي؟
گفتم:
ـــ از شما بعيده! آدم يا خدا رو قبول داره يا شريعت رو، اين دوتا مثل جن و بسم الله مي مونن! شريعت را كه قبول كني خدا كلكش كنده مي شود و خدا را كه قبول كني شريعت فلنگ را مي بندد. من بر اساس تجربه در زماني كه زنده بودم اينطوري مي فهميدم.
فرشته گفت:
اصلن از اين قضيه بگذريم وقتي به قول خودت زنده بودي اندوه را مي فهميدي؟ بخاطر بقيه غمگين ميشدي؟
ــ گفتم:
ــ مي فهميدم.
گفت:
ــ عشق را هم؟
گفتم:
ــ آن را هم
گفت:
ــ پس اميدي هست.
گفتم :
ــ آما براي آنها كه هيچ اميدي نباشد؟ دوزخ
گفت:
ــ خواهي ديد. فقط محو ميشوند.
و زمزمه كرد«محو»
چيزي از حرفهايش نفهميدم.سالها پيش در سالهاي دانشگاه يكبار آقاي «مشكوه الديني» استاد پير وغمگين فلسفه‌امان در يكي از روزهاي آخر سال تحصيلي ناگهان در هنگام درس دادن رساله «عقل سرخ» «شيخ شهاب الدين سهروردي» بدون دليل و مثل اينكه در معرض وحي قرارگرفته باشد فرياد زده بود:
ــ نيكان در لحظه در بهشتند و بدان در لحظه در دوزخ، زيرا نه زمان وجود دارد و نه مكان وبي نهايت بي نهايت است و بي نهايت اوست ، هم اكنون بهشت برگ مي گستراند و دوزخ شعله مي كشد و شما گوساله ها! شما احمق ها! شما بزهاي نر بو گندو! نمي بينيد و فقط مي خواهيد واحد فلسفه تان را بگذرانيد! خاك بر سر تمامتان كنند! بلند شويد و برويد و گورتان را گم كنيد كه نمي خواهم شكل نحستان را ببينم. آقاي «مشكوه الديني» را ديگر نديديم او پس از آن به دانشكده نيامد و كلاسهاي درسش را براي تعدادي معدود در خانه اش تشكيل داد ولي آنسال بدون اينكه امتحان بدهيم به همه شاگردان نمره «آ مثبت» بيست داد و خودش را بازنشسته كرد. آقاي «مشكوه الديني» با سر طاس و اندام كوچك و عينك ذره بيني و چشمهاي ريز جلويم ايستاده بود.گفتم:
-- استاد شما راست مي گفتيد.
استاد «مشكوه الديني» غمگينانه لبخند زد. چشمهايش مثل هميشه پر از سئوال بود. فرشته گفت:
ــ داري به آقاي «مشكوه» فكر مي كني؟
گفتم:
ــ از كجا فهميدي؟
گفت:
ــمن نفهميدم، خود توفهميدي، من همان خود تو هستم! يعني ما الان جزء ذات هستي هستيم، آميخته با تمام هستي، همه چيز و هيچ چيز، همه جا و هيچ جا، در همه زمانها و در هيچ زمان، چون ديگه زمان معنائي نداره. زندگي ما را در قالب كوچكي از هستي ودر ديواره هاي پنج حس محدود مي كند ولي مرگ اين قالب را مي شكند و ما را با تمام هستي پيوند مي دهد. مثل برگشتن قطره به دريا.
احساس گيجي كردم. اين چي داره ميگه؟يكمرتبه جرقه اي ذهنم را روشن كرد. گفتم:
ــببين. من قديمها يه چيزي شنيده بودم كه هويت هركي بعد از مرگ در برابرش ظاهر ميشه، نكنه كه…
فرشته خنديد و گفت:
ــ درست مثل كسي كه چهره خودش را در نخستين سپيده دم زمان در بركه اي زلال تماشا كند، حالا شايد داستان گرز و شمشير و نيمسوز قابل فهم باشد.
نفسي به راحتي كشيدم وگفتم:
ــ حالا خيالم راحت شد، برويم.
فرشته گفت:
ــ لازم نيست جائي برويم، همان جا هستيم
نگاه كردم. راست مي گفت، در نوري سيال ونواهائي لطيف ولي نيرومند، وجود نامتناهي دامن گسترده بود،از همه جا تا همه جا وهيچ چيز براي بيان آنچه كه مي ديدم كافي نبود.تنها مي فهميدم و حس مي كردم، همين و بس و براي همين نمي توانم بيشتر از اين توضيح بدهم. انشالله وقتي خودتان به سلامتي و خوشي مرديد مي آئيد و مي بينيد و مي فهميد چقدر آن خزعبلاتي كه در زندگي باور كرده ايد مضحك است. دوباره صداي فرشته را شنيدم:
نگاه كن، دادرسي درست در لحظه آغاز تمام مي شود. آنها…
با دستش به آدمهائي كه در ميان نواها و نورها پنهان و پيدا ميشدند اشاره كرد و ادامه داد:
ـــ در مدار خير دوباره متولد شده اند و با آن جاودانه اند.
صداي انفجاري در حوالي آنجا ، حواسم را براي چند لحظه پرت كرد، فكر كردم دوباره«القاعده» جائي را منفجر كرده است. فرشته گفت:
ــ نترس! كله مبارك بود كه منفجر شد!. براي هميشه رفت پي كارش،
با حيرت گفتم:
ــ كله من!
فرشته گفت:
مگر يادت رفته است! وصيت كرده بودي كه جسدت را بسوزانند وبي بي به وصيت ات عمل كرده است، موقع سوزاندن جسد وقتي حرارت بالا برود مغز تبخير مي شود و چون بخار زياد بشود چون راه در رو ندارد باعث انفجار جمجمه مي شود، در هندوستان كه آدمها را در فضاي آزاد مي سوزانند گاهي اتفاق مي افتد كه بر اثر تركشهاي استخوان جمجمه هاي منفجر شده تعدادي كشته مي شوند و اين صدا ناشي از انفجار كله مبارك بود، خاكسترت راهم همانطور كه وصيت كرده اي مي برند و مي پاشند روي روستاي زادگاهت.
بي اختيار دستم را به طرف كله ام بردم ولي چيزي لمس نكردم و متوجه شدم دست و كله فعلي من تنها دست و كله ايماژينه و غير مادي هستند و امكان لمس وجود ندارد.
فرشته گفت:
حالا نگاه كن. تمام كسان دوباره در مدار خير متولد شده اند ، تنها يك نفر مانده است، نگاه كن.
نگاه كردم. فرشته راست مي گفت. آنجا درگوشه اي و به تنهائي مردي غمگين ايستاده بود. سراسر و سراپا انتظار و تب.
گفتم:
ــ از اصحاب شر است؟
گفت:
ــ نه، آنها را ما نمي توانيم ببينيم، آنها در شر خودشان محو شده اند
و زير لب زمزمه كرد:
ــ براي هميشه و مثل تاريكيي كه در ظهور نور به عدم خود باز مي گردد.
گفتم:
ــ پس اين چه خواهد كرد؟
گفت؛
ــ پس از نوشيدن جام براي يكبار ديگر به زمين باز خواهد گشت و در آنجا مجازات خواهد شد.
و سپس به دورها و جامي كه به آرامي چون خورشيدي در حال غروب، پائين مي آمد اشاره كرد. به جام نگاه كردم. جامي به رنگ سياه، براق و سرشار چيزي چون آتش مذاب يا شراب خورشيد.
گفتم:
ــ وبعد؟
گفت:
ــ جام تكليفش رادر زمين مشخص خواهد كرد، اگر رنج آن را تاب آورد به بامداد خواهد پيوست، به سرشاري و طلوع جاودان، واگر نه…
و حرفش را ادامه نداد.
گفتم:
ــ واگر تاب نياورد؟
فرشته گفت:
ــ تاريك خواهد شد، اندك اندك، و تاريكي خواهد شد و به غروب جاودان، تهي بودن و زوال خواهد پيوست، وجود نخواهد داشت.
حالا جام در دستهاي مردقرار داشت. مرد جام را بالا برده بود، در زمينه ابديت. او با سيماي اندوهگين و دستهاي برافراشته با آن جام تاريك و سوزان تصويري عجيب را به وجود آورده بود. احساس مي كردم كه تصوير انسان مطلق و مطلق انسان در برابرم قرار دارد. حالا جام به لبهايش نزديك مي شد.
گفتم:
ــ راستي اين جام چيست؟
و تعجب كردم كه چرا تا بحال اين سئوال را نكرده ام.
فرشته با لبخندي كمرنگ گفت:
ــ داري مي نوشي و نميداني؟!
ماجرا را دانستم! وطعم معرفت و آگاهي و تحمل رنج آن را بر زمين احساس كردم. جام را تا آخرين قطره نوشيدم ودوباره متولد شدم.
بهار 1368
تابستان 1384
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين قصه را نخستين بار در سال 1368 نوشتم وبار ديگر در30 تير تا دوم مرداد سال 1384باز نوشتم
ا. و. ي
------------------------------------------
نظرات حوانندگان از سایت دیدگاه
 
سال‌کننده: حسين   کد نظر: 553      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
واقعا كه آدم نمى داند بايد بخندد يا نه وقتى كه پيرى را باعث خمودگى شاعر و نويسنده مى دانند. به احتمال قريب به يقين شاعر بزرگ ما حافظ را هم به علت سالخوردگى و پيرى مورد اتهام قرار داده بودند كه فرموده است: گر چه پيرم تو شبى تنگ درآغوشم گير. تا سحرگه زكنار تو جوان برخيزم. .براى شاعر و نويسنده گرامى مان آرزوى سلامت و موفقيت وهمچنين جوانى دارم.   
ارسال‌کننده: داوود   کد نظر: 552      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
نظر خانم محبوبه را كه خواندم به نظرم رسيد به احتمال زياد شاعر و نوىسنده گرامى آقاى يغمائى با وجودخوانندگانى مثل خانم محبوبه كار مبارزاتى را رها كرده و ترجىح داده اند جور دىگرى فكر كنند خانم گرامى با عرض معذرت بايد عرض كنم شما قصه را خوانده ايد ولى دستگاه مكانىكى ذهنى خودتان را سوار ب اين قصه كرده ايد جدا براى شما متاسفم وپيشنهاد مى كنم برويد آخرين كتاب ماركز را بخوانيد واو را نقد و بررسى كنيد متاسفانه مثل اين كه هرچه رمان نويشس و قصه نويست هست با سيستم فكرى شما توافقى ندارد .در ضمن خدمت شما عرض كنم معيار مبارز بودن شاعران و نويسندگان را با درجه ترقى خواهى ومبارزات جدى شان با انديشه هاى ضد دموكراتيك از جمله افكار پوسيده جمهورى اسلامى وولايت فقيه بررسى مى كنند نه با عضويت در سازمان مجاهدين يا فدائى ها ويا فلان و بهمان حزب و نظراتشان در يك قصه ويادستگاهى كه شما در مورد زنان ارائه مى كنيد و فكر مى كنيد همه بايد از آن تبعيت كنند. موفق باشيد   
ارسال‌کننده: محبوبه   کد نظر: 551      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
نظر من این است که آقای یغمایی بعد از اینهمه سال کارهنری - مبارزاتی تازه اندیشه های عقب مانده فرویدیستی را کشف کرده اند و بعد از اینهمه سال در اروپا زیستن هنوز هم گرفتار همان تابوی جنسی هستند و درانزوای خودشان باوردارند که مشکلات همه آدم های دیگر دنیا هم از این سبک است . محور داستان را روی رابطه های واقعی یا تخیلی سکسی قرار داده اند زن را تا حد یک سوژه جنسی پائیئ برده اند و اورا تبدیل به شکلات خوشمزه یا سامیه جمال کرده اند . دید ایشان نسبت به همه زن ها همین است . اگر این نبود هنوز بعد از اینهمه زن که تجربه کرده اند احساس مالکیت شان به ماد ر امیر خودنمایی نمیکرد . متاسفانه این داستان هم ازنظر هنری بسییار ضعیف است و هم اینکه بطرزی خیلی ناشیانه و نا هنجار دیدگاه های شاعر مبارز و مجاهد سابق را نشان میدهد. آدم فی الواقع میماند که اینهمه سال کارمبارزاتی چه میزان دیدگاه های قرون وسطایی ایشان را دررابطه با زنها تصحیح کرده است . همه آنهایی هم که تلاش میکنند که با رتوش هنر و سوررآلیسم و اینها واقعیت غم انگیز تفکر این شاعر را بپوشانند متاسفانه باید گفت که کاری است که شده است و ایشان با نوشتن این داستان ضربه ای اساسی به وجهه خود وارد آوردند . من از این لحاظ به عنوان خواننده آثار ایشان بسیار متاسفم. بصورت دیگری در مورد او قضاوت میکردم . درهرحال زمان میگذرد و انسان ها پیرمیشوند و پیری درد بدی است . شکستگی و خمودگی و عقب گرد و خمیدگی . موفق باشید   
ارسال‌کننده: صوفی   کد نظر: 476      تاریخ ارسال: 06 Aug 2005
قصه ی جام را خواندم و از آن لذت بردم. ولی لحظه ای بعد وقتی اظهارنظرهای گوناگون پای این نوشته را خواندم راستش مات و مبهوت برجا ماندم. برداشت هایی چنان سطحی و پیش پاافتاده از قصه ای چنان زیبا که صرفا در کادر ادبیات و فلسفه قابل فهم و ارزیابی است، مرا به این فکر انداخت که چرا نویسندگان این نظرها قادر نیستند مرز بین یک مقاله یا افشاگری سیاسی با یک نوشته ی ادبی – فلسفی را بفهمند؟ از همه جالبترو خنده دارتر برداشت های جدی است که ازخیالپردازیهای نویسنده در این داستان شده است. در این رابطه چون نوشته ی خانم افسانه ی ملکوتی گل سرسبد نظراتی از این دست است ، به آن می پردازم : خانم ملکوتی از ارتباط نویسنده با سفارت رژیم حرف میزند که برداشتی بسیار ساده اندیشانه از قسمتی است که نویسنده قصه جام در رابطه با طرح ریزی قتل خودش با سفارت رژیم وارد معامله میشود: هر کسی که حداقل ها را از هنر داستان نویسی بداند میتواند بفهمد که چنین صحنه ای ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده است و نه یک گزارش- آنهم به خلق قهرمان ایران!!- یا در قسمتی دیگر، کل این داستان زیبای فلسفی را مسائل شخصی نویسنده و در کادر رابطه ی خانم ایکس در خلوت با آقای ایگرگ میداند!!- آنهم از آن نوع که چشم بچه های 14-15 ساله ی ایرانی هم از آنها پر است. چشم مادرشان روشن!- و بلافاصله باز هم پای همان برداشت بغایت ساده لوحانه را در آخر این نامه می بینیم خانم ملکوتی به بچه های قد و نیمقد آقای یغمائی - که لابد جابجا در هند و پاکستان و ژاپن و دیگر نقاط دنیا در حال رشد و نمو هستند – اشاره کرده و از بیتفاوتی این پدر سنگدل نسبت به آنها می نالد.- همان پدری که این زنان نگونبخت خود را تسلیم او کرده اند!! - فکر میکنم افرادی نظیر خانم ملکوتی ها قادر نیستند که محتوای یک نوشته ی ادبی – فلسفی که در آن نویسنده به خیال خود بال و پر داده و صحنه های خیالی را توصیف میکند را با یک گزارش تشکیلاتی انتقاد از خود و اعتراف به گناهان خود !! تفاوت بگذارند. بویژه اینکه نویسنده در این داستان وارد حریمی شده که بلافاصله تابوهای بویژه زن ایرانی خود را آشکار میکنند. حرف زدن از رابطه ی جنسی !- اینجا است که در ذهن زن ایرانی بویژه از نوع سیاسی! آن، این نویسنده اخ شده و آثارش به سطح نوشته های پورنوگرافی نزول میکند.
فکر میکنم اینجا جا دارد که به صاحبان چنین اندیشه ای بگوئیم که اینها نه به معنای واقعی کلمه سیاسی هستند و نه از فلسفه و ادبیات چیزی میدانند.
در انتها تناقض نوشته ی خانم ملکوتی در اینجا خودش را آشکار میکند که ناگهان نوشته ی اسماعیل یغمائی را تقلیدی از نوشته های لورکا و مارکز و پابلو نرودا میداند و فکر میکنم در ستایش قصه جام همین بس که آنرا با نوشته های این بزرگان و غولهای دنیای ادبیات ارزیابی کنند.
  
ارسال‌کننده: افسانه ملكوتي   کد نظر: 473      تاریخ ارسال: 06 Aug 2005
من كاملا گيج و مبهوت شده ام! مسئله شخصي آقاي يغمايي كاملا بخودشون برميگردد و به من به عنوان يك زن ايراني هيچ ربطي هم نداره كه بدانم آقاي ايكس در خلوت با خانم ايگرگ چه نوع رابطه اي داشته كه اينچنين با حسرت آقاي يغمايي از آنها ياد ميكنند! واقعا به نظر من اين نوعي عقب افتادگي فرهنگي است كه نويسنده معترض ايراني در غربت آنهم بعد از يك ربع قرن مبارزه از چيزهايي بنويسد كه امروزه چشم و دل بچهاي 14-15 ساله هم از آنها پر است. براي روح شرقي بيان ظرائف عاشقانه در قالب غزل كه آقاي يغمايي در آن يد طولايي هم دارد بسيار دلنشين تر از اينچنين بي پروايي هاي روستيك به تقليد از پابلو نرودا و ماركز و لوركاست! اسماعيل وفا در اين قصه با عريان كردن خودش خيلي از نازيبايي هايي كه بهتر بود مستور ميماند را در معرض ديد خواننده اي كه اسماعيل را تا قبل از آن با عينكي ديگر مينگريست قرار داد. چه اسپكتكل عجيبي! از اين مهمتر مساله اي كه مرا رنج ميدهد ارتباط شاعر با سفارت آدمكش ملاها در پاريس است كه خيلي مرا آزار ميدهد. هرگز نميتوانم باور كنم شاعري كه سالها با صدا و آثارش لحظات سخت فراق و غربت را سپري كرده ام وارد اين مرز ممنوعه با رژيم شده باشد. واقعا از آقاي يغمايي خواهش ميكنم به پاس سالها دوستي و انس با كارهايشان من و خيلي از دوستان دردمندم را از اين پارادوكس مسموم رها كنند. در مورد فرزند ايشان كه در اسارت آمريكاييهاست موضوع قابل فهم است ولي
تكليف بقيه فرزنداني كه ايشان از آنها چنين با افتخار ياد كرده اند چه خواهد شد. فرزنداني از آن زنان نگونبخت كه خود را تسليم ايشان كردند و شاعر هم بيتفاوت از آنها ياد ميكند! - افسانه ملكوتي- ساندياگو

  
ارسال‌کننده: منصوره   کد نظر: 464      تاریخ ارسال: 06 Aug 2005
من سالهاست با کارهای آقای ِغمائی آشنا هستم واِن قصه به دنظر من جالب بود ولی متاسفاه با خواندن بعضی نظرها احساس می کنم که پیش از آنکه قصه خوانده بشود سعی میشود با قضاوتهای شخصی قصه را آنطور که می خواهند تعبیر کنند علتش هم این هست که این رادرک نمی کنند که یک کار ادبی بِش از هر چِزی یک کار ادبی است و نه چیز دیگر   
ارسال‌کننده: پروين دادخواه   کد نظر: 447      تاریخ ارسال: 29 Jul 2005
من سالهاست كه با نوشته هاي آقاي يغمايي آشنا هستم و هميشه هم از خواندن كارهايشان بخصوص غزليات زيبايشان محظوظ شده ام. اما اين بار واقعا باورم نشد كه اين كار از ايشان باشد. يغمايي در اين قصه خيلي شتابزده و به تعجيل مسائلي را از زندگيش براي خواننده مطرح ميكند كه فكر ميكنم هيچ ربطي به خواننده ندارد. يعني او خودش را در شكل خبلي ساده و كمي هم ناشيانه به يك سفر ”جادويي” كه ديگر شيوه اي خيلي مستعمل و فرسوده است ميكشاند و متاسفانه تا پايان راه هم به اين سفر وفادار نميماند! متاسفانه قدرت خيال پردازي يغمايي كه در ديگر آثار او هميشه درخشان بوده خيلي كم سوسو ميزند. او ميخواهد با زبان بي زياني از برخي حقايق در درون جنبش پرده بردارد اما نميدانم چرا خامه قدرتمندش براي بيان مكنونات قلبي و ذهنيش از ضعفها و كم و كاهليهاي جنبش مقاومت كم ميآورد و باز ميماند. چقدر خوب بود كه نويسنده همه توفانهاي ذهنيش را در تقابل با آنجه كه او را به اين وادي سرگرداني فلسفي – اگر اشتباه نكرده باشم – كشانده با شجاعت تمام بيان كند. اين كه روزگارش را و زندگي خصوصي او در ”كلاسهاي زبان” با ”زنان” پناهنده چگونه گذشته نه به من هيچ ربطي دارد و نه اساسا به عنوان يك زن ميتواند لطفي داشته باشد ! اما بهتر بود ايشان حرفهاي دلش را در قالب يك مقاله مفصل بيان ميكرد كه هم خيرش به مقاومت ميرسيد و هم تيري به سوي دشمن! با آرزوي موفقيت براي اين نويسنده دردآشنا = پروين دادخواه- وين
  
ارسال‌کننده: حسين   کد نظر: 442      تاریخ ارسال: 28 Jul 2005
اين قصه هم پيام فلسفى دارد و هم سياسى و اجتماعى و مهمترين مسئله درآنبا تمام نقاط قوى وضعيف اش اين هست كه انسان را لحظاتى به فكر وادار مى كند ودگمهاى ذهن رامىشكند چيزى كه كمتر به آن عادت داريم من معتقدم كه سبك رئاليسم جادوئى اگر چه شتابزده ولى خوب وروان به كار گرفته شده است اميدوارم كه بازهم از اين نوع كارها را بخوانم   
ارسال‌کننده: لاله آتشين   کد نظر: 436      تاریخ ارسال: 28 Jul 2005
من كمي از خواندن اين مطلب متعجب شدم. در نگاه من آقاي يغمايي در افق كاملا متفاوتي قرار داشت. من گرچه هميشه تلاشهاي ادبي و فرهنگي ايشان را تحسين كرده ام اما واقعا اين بار خيلي صادقانه بايد عرض كنم كه از منظر صرف هنري اين اثر نسبت به ساير كارهاي ايشان قطعا ضعيف است. من نميدانم چرا اين بافت و ساخت را نويسنده انتخاب كرده است. نه قصه اي سورئاليستي است و نه گزارشي از يك واقعيت. در هر حال مخاطب ايشان هم گاه و بيگاه وسط وقايعي كه از چامه نويسنده تراوش ميكند گم و گور ميشود. در هر حال منتظر آثار درخشانتري از ايشان هستيم.   
ارسال‌کننده: رضا   کد نظر: 427   reza_foon@yahoo.com   تاریخ ارسال: 28 Jul 2005
بل سلام . من اغلب مطالب شما را از قدیم خوانده ام ،چه شعر ، چه نثر و یا موضوعات تاریخی [که می نوشتید] ولی این یکی به ویژه خیلی جالب بود ، علی الخصوص آن قسمت مقدسین و مقدساتش . جمعیت مورچگان مقدس . ولی در کل همه اش خوب بود . موفق باشید . در روانشناسی خویشتن متد جدیدی به کار گرفته اید .حسته نباشید . رضا   
ارسال‌کننده: سپيده فرحمند   کد نظر: 409      تاریخ ارسال: 26 Jul 2005
با درود به آقاى يغمائى درك من از اين قصه عميق اين هست كه درقصه جام از خيلى چيزها صحبت شده ولى به نظر من نكته مهم نكته هاى فلسفى آن است كه موجب مى شود خودمان قصه راادامه بدهيم واين خىلى مهم است كه چيزهاى فراموش شده را به يادمان مي اورد.هيچكدام از سمبلها بى معنى نيستند .ولى مهم ترين نكته آن فلسفى است كه خيلى كمك مى كند كه اميدوارم باز هم در اين زمينه ها بخوانيم.   
ارسال‌کننده: آزاده   کد نظر: 406      تاریخ ارسال: 26 Jul 2005
من به انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین از دید یک نفر بیرونی نگاه میکنم. به نظر من برای کسانی که دریک جنگ سخت درگیرند امکان زندگی خانوادگی نیست . یکی اینکه انرژی زیادی صرف روابط خانوادگی و مسایل حاشیه ایش میشود. دوم اینکه زن ومرد به هم وابسته میشوند و کشته شدن هرطرف دیگر ی را پاسیو میکند. سوم اینکه مردان زیادی درآن جمع حتما هستند که مجردند وامکان ازدواح ندارند و محیطی سخت و دوگانه برایشان ایجاد میشود. چهارم اینکه وقتی بچه ها رانتوانند کنارخودشان نگاه دارند روابط مرد وزن بدور از بچه ها آزاردهنده و غم انگیز خواهد بود و یاد بچه ها بیشتر اذیتشان میکند. درهرصورت جنگ ومبارزه شرایط خودش را میخواهدو نمیشود هم خدا را داشت و هم خرما را . موفق باشید   
ارسال‌کننده: حیدر پژمان   کد نظر: 403      تاریخ ارسال: 26 Jul 2005
با درود به آقای اسماعیل وفا یغمائی که با ایماء و اشاره هم که شده رنج مبارزین تبعیدی دردمند و با احساس را در این داستان[قصه جام] منعکس کرده است ، آنجا که جدائی از مادر امیر را اشاره می کند ، بسیار قابل تأمل است [زمانی که اسماعیل در ارتش آزادی بخش بوده و مصادف با آنچه مجاهدین انقلاب ایدئولوژیک می نامند ، شده و به ناچار از همسرش جدا شده است]حالا بعد از گذشت این همه سال واقعاً باید پرسید مجاهدین چه نتیجه ای از این جداسازی ها که نامش را رهائی می گذارند ـ گرفتند ؟آیا مردم ایران کوچکترین تأئیدی کردند ؟آیا همه آحاد بشر جز مجاهدین اسیر فردیت و جنسیت هستند ؟ کاش اشتباه برداشت کرده باشم ، در این صورت امیدوارم لااقل مجاهدین برای مردم ایران توضیح دهند که انقلاب ایدئولوژیک اصلاً چیست ؟ و چرا می بایست این همه آسیب داشته باشد ؟ به امید سرنگونی حکومت آخوندی و پیروزی مردم ایران   
ارسال‌کننده: محمد   کد نظر: 400      تاریخ ارسال: 25 Jul 2005
يك دنيا حرف و دردكه اندكى از آن خود را نشان مى دهد وبسيارى ناگفته مانده است . من هم معتقدم كه ميشد بر اين روال چند صد صفحه نوشت وبسيارى حرفها را زد   
ارسال‌کننده: محمود   کد نظر: 396   ندارم   تاریخ ارسال: 25 Jul 2005
واقعاگویا و روان بود و ازهمه مممتر کاری نو با

اندیشه ای نو دمت و قلمت گرم
  
ارسال‌کننده: احمدی   کد نظر: 395      تاریخ ارسال: 25 Jul 2005
داستان از ابتدا خوب شروع شده بود ولی اولا خیلی زود سرو ته اش را بسته بودید و بعد هم انتهای داستان چندان معنایی ندارد و یک ناپیوستگی در ابتدا و انتها مشاهده میشود. گویا خواسته اید بسرعت قضیه را ختم به خیر کنید. خوب بود آنرا به صورت یک رمان بلند می نوشتید . با اینکه خواسته اید سبک مارکس ( نویسنده کلمبیایی را ) درکتاب 100 سال تنهایی و نظایر آن تقلید کنید و لی چندان موفق نبوده اید. با اینحا ل تلاش خوبی است
موفق باشید
  
ارسال‌کننده: عاطفه   کد نظر: 389      تاریخ ارسال: 25 Jul 2005
روزگار غریبی است نازنین. چه زیبا نوشته ای.   
بقیه نظرهای دریافتی در صفحه‌های: 1   2   صفحه‌ی بعد

سال‌کننده: منوجهر كرمانشاهي   کد نظر: 620      تاریخ ارسال: 16 Aug 2005
دوستان من تا آنجايي كه با شخص آقاي يغمايي زندگي كرده و با نوشته هاي ايشان آشنايي دارم ميتوانم با قاطعيت بگويم كه اين قصه جنجال برانگيز جام يك” حديث نفس” اين شاعر ما نيست! اصلا اين جناب درويش با آنچه كه در مورد خودش و عليه خويش نوشته زمين تا آسمان فاصله دارد! حكايت آن بانوان گرامي هم گرچه نام و نشانيشان درست است اما واقعا تا آنجايي كه بنده اسمعيل خان شاعر را ميشناسم هرگز چنان روابطي با اين عليا مخدره ها نداشته چه رسد به اين كه اطفالي هم از اين ماجراهاي صرفا تخيلي بوجود آمده باشند!! داستان دهشتناك و ضمنا كميك خودكشي و تماس با سفارت رژيم آخوندها هم از همان خيالبافيهاي گاه ماليخوليايي شاعرانه اي است كه فقط در حيطه تخيلات نويسندگان قابل تبيين و تفهيم است!! و گرنه اسماعيل با كوله باري از دهها هزار صفحه كار ادبي و فرهنگي مبارزاتي عليه رژيم هنركش آخوندي كه اين تابوها را نميشكند و با سفارت جنايتكار ملاهاي آدمخوار ارتباط نميگيرد ولو اينكه آنهم براي كمكي مالي به جنبشي باشد كه اسماعيل قريب 30 سال از بهترين سالهاي زندگي پربارش را وقف آن كرده و به آن مفتخر است. اشكال و خرده اي كه دوستان خيرانديش و نيكخواه اسماعيل به اين حضرت درويش دارند اين است كه از نويسنده و سراينده ” بر اقيانوس سرد باد” و ”در ستايش رزمنده ارتش آزادي ” و ” باز مي آييم ! چون آذرخش!” كه با اجراي پرطنين آن توسط شاعر رعشه بر اندام پاسداران شب ميانداخت! ”بهار بزرگ ” و هزاران قصه و سرود و ترانه و چكامه و داستان و گزارش و غيره كه در 25سال گذشته از سوي او خلق شده انتظار نميرود كه بقول خودش ” وسط اينهمه جنازه هاي تكه تكه شده و بدنهاي مثله شده بچه هاي مقاومت و اين همه آتش و فتنه و رذالت عليه مقاومت و ,,,,” به ناگاه قصه يي اينچنين از قلم او تراوش كند و كلي شك و شبهه بيخودي در اذهان دوست و دشمن ايجاد كند! بخصوص شرح كشاف عواطف شخصي و تجربه هاي عاطفي او با همسر اسبق كه با شئونات فرهنگي و انساني و مبارزاتي ما ايرانيها بخصوص از اين بابت كه پاي يك انسان واقعي مبارز و حيثيت فردي و عاطفي او در ميان است, قابل تامل ميباشد!
اسماعيل شاعري متعهد و به عنوان يك هنرمند, به قول شاملو وجودش نافي رژيم ملايان است. او با كوله بار درخشان مبارزاتيش هميشه با مقاومت مردم ايران بوده و هست. قصه جام هم مثل از برخي از كارهاي نويسندگان كه نبايد به عنوان آيينه تمام نماي ماهيت سياسي يك نويسنده ميارز و متعهد ضد رژيم تلقي گردد.
با آرزوي توفيق و روزهاي روشن براي اسماعيل عزيز
منوجهر كرمانشاهي
  
ارسال‌کننده: صادق پور حسينى   کد نظر: 603      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
آقاى ايرانى نظراتتان براى من محترم است . شما مى توانيد فكر كنيد كه قصه جام و يا بوف كور قصه بى ارزشى است و بزرگترين رمان قرن گذشته يعنى صد سال تنهائى هم ارزشى ندارد ولى از فريادى كه به دليل صد سال تنهائى مادر بزرگتان در ايران بر سر من كشيديد مخصوصا آن حاليته!! آخرى بدجورى ترسيدم. خودتان يكبار ياداشت خودتان را بخوانيد و قاضى شويد من هم مثل مادر بزرگ شما الان حدود هفت سال است كه در يك اتاق هشت مترى دارم تنهائى مى كشم و دلم براى مملكتم و فاميلم و آن دبيرستانى كه در آن دبير بودم پرپر مى زند .   
ارسال‌کننده: يك آدم لامذهب   کد نظر: 598      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
آقاى ناصر پور آن سرور عالميان با اينكه نقش بزرگى در تاريخ دارد خودش حدود بيست و سه چهار تا همسر از نه ساله تا شصت هفتاد ساله داشت . از وضعيت امامان خبر ندارم كه شما يك نويسنده رابه اسلام و انقلاب دعوت مى كنيد كه برگردد. نمىدانم شما در چه كشورى زندگى مى كنيد چون من با خواندن نظر شما كه يكمرتبه فكر كردم شما در ايران زندگى مي كنيد كه اينطور نظر داده ايد چون در خارج كشور كسى از يك نويسنده به علت اين كه در يك قصه از هفت زن اسم برده دعوت نمى كند كه به آغوش اسلام و انقلاب برگردد.دموكراسى قانونش اين است كه هر كس در انديشه آزاد باشد و بقيه هم آزاد باشند كه انتقاد بكنند نه اينكه دعوت كنند به اغوش اسلام برگردد.   
ارسال‌کننده: افشين رضوى   کد نظر: 597      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
با سلام به آقاى يغمائى قصه قشنگى است و مى توانست بىشتر از اين باشد. من تصمىم دارم آن را به انگليسى ترجمه كنم وقتى ترجمه شد برايتان به آدرس ايميلى كه در سايت طليعه داريد مى فرستم. موفق باشيد.   
ارسال‌کننده: فتانه عادلى   کد نظر: 593      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
بحث انگيز بودن قصه جام بر سر وجود هفت پرسوناژ زن واقعى يا تخيلى نيست . حتى اگر نويسنده بجاى هفت زن بيست يا سى زن را وارد قصه مى كرد بحثى به وجود نمى آمد .مساله وجود اروتيزمى قوى دراين بخش ازقصه است كه خيلى ها را برآشفته است و خيلى ها در برابر اروتيزم تحمل ندارند وريشه اين عدم تحمل هم حتى براى كسانى كه مذهبى هم نيستند دستگاه اخلاقى مذهبى است.نگاه و نظر خيلى ها به فروغ فرخزاد و اروتيزم قوى شعر او همين طور بود. خيلى ها روى اخلاق فروغ درنگ كردند و روابطش را با اين و آن از جمله چند شاعر و نويسنده ديگر نقل مجالس كردند در حالى كه فروغ راه ديگرى را دنبال مى كرد و بااروتيزم جسورانه اش مى خواست ديوارى را خراب كند كه سالها بعد از او هنوز سرجايش باقى هست حتى در اروپا و در بين ايرانيان، اگر اين طور نبود يك قصه موجب اين همه نظرات جور واجور نمى شد. تقريبا در تمام نظرها چه كسانى كه دفاع مى كنند و چه كسانى كه انتقاد دارند بحث بر سسر اخلاقيات خود نويسنده است و نه نقد ادبى يا سياسى و روانشناسسانه خود قصه.   
ارسال‌کننده:  محمد حسين سيار   کد نظر: 592      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
دور شدن از مبانى مكتب نجاتبخش اسلام وهمكارى با ضد انقلاب و دشمنان جمهورى اسلامى جز اين مفسده هاثمر و نتيجه اى ندارد و خداوند متعال در قران كريم مى فرمايد بر چشمها و گوشها و دلهاشان پرده اى نهاديم.اين نويسنده به طور كتبى به گناهان و فساد اخلاق خودش اقرار نموده است و طبق دستور شارع مقدس مستوجب حد شرعى است .در زمان حيات پيامبر اكرم هم كسانى چون او وجود داشتند و بر عليه اسلام و مسلمين تخم فتنه و نفاق مى پراكندند كه پيغمبر اكرم دستور داد آنها را به مجازات برسانند.اين شخص گمراه اگر در حال حاضر در اروپا و آمريكا و تحت حمايت دولتهاى استكبارى زندگى مى كند و از عدالت اسلامى فارغ است اما عدالت الهى بر سر جاى خودش باقى است و در محكمه عدل الهى و در برابر الله بايد جواب گناهانى را كه با جسارت به آن معترف است بدهد. خداوند مى فرمايد حتى گر در بروج مشيده هم پنهان شويد موت شما را ملاقات خواهد كرد و در محضر عدل الهى حضور خواهيد يافت .نتيچه اعمال و كردار خودتان را خواهيد ديد.فمن يعمل مثقال ذره شرا يره.   
ارسال‌کننده: ایرانی   کد نظر: 589      تاریخ ارسال: 15 Aug 2005
خداوکیلی نه بوف کور داستان خوبی است نه قصه جام .من هر دو را خوانده ام و با افتخار می گویم از هیچکدام سر در نیاورده ام . بوف کور شبیه داستان آن خیاط فریبکاری است که به پادشاه قول داده بود برای او بهترین لباس دنیا را که حرامزاده ها از دیدن آن عاجزند ببافد . وقتی آن لباس نامرئی و دروغین را تن پادشاه کرد وزرا و اشراف با وجودی که چیزی نمی دیدند در وحشت از بد نامی به تعریف و تمجید آن بر تن پادشاه لخت پرداختند . رفتار روشنفکران ما با قضیه بوف کور هدایت همین گونه است . تا نشان دهند بعله اهل هنرند و معنای عمیق این داستان پیچیده و مدرن...ایستی را خوب میدانند و چه شرح و تفصیل های ذهنی و حپرت آوری که برآن ننوشته اند که اگر خود مرحوم هدایت زنده بود با خواندن آنها شاخ در می آورد . قصه جام و اظهار نظرهای پیرامون آن نیز شبیه داستان بوف کور است ....البته هر کس حق دارد در عالم خیال خودش و در دنیای بی مسولتی و بیگانگیش با مردم و فرهنگ ایران هر چه دل تنگش میخواهد بگوید و بنویسد . هی برود از پست مردنیسم غربی بنویسد از سورآلیسم مارکز و صد سال تنهایی او تقلید کند و در عالم حپروت خودش از آن تعریف و تمجید کند و برآن شرح و نقد بنویسد. .... لامسب! مادربزرگ من در گوشه دور افتاده ای از ایران صد سال تنهایی را زیسته است !! حالیته ?!!!   
ارسال‌کننده: صادق پور حسينى   کد نظر: 585      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
قصه جام مرا به يا جنجالى كه سالها هست بر سر بوف كور بر پاهست مى اندازد وحملاتى كه به صادق هدايت شد و شرح و نفسيرهاى اخلاقى بوف كور. چه مى توان گفت جز اينكه :هركه نقش خويشتن بيند درآب. برزگر باران و گازر آفتاب.   
ارسال‌کننده: احمد محسنيان   کد نظر: 584      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
جنگ اساسى بر سر اىن قصه برپاست ولى به نظر من جنگ خيلى خوبى است زيرا باعث مى شود هم خوانندگان و هم نويسنده تجربه هاى بيشترى به دست بياورند. به نظر من شعر يا قصه اى كه حساسيتها را بر مى انگيزد هر اشكالى هم داشته باشد موفق است.براى مخالفين و موافقين و نويسنده موفقيت آرزو مى كنم.   
ارسال‌کننده: نرگس   کد نظر: 583      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
در رابطه با قصه جام وجنجال اين قصه جاى ايرج ميرزا خالى و شعر معروفش:
بر سر در كاروانسرايى.
تصوير زنى به گچ كشيدند.
ارباب عمايم اين خبر را.
از مخبر صادقى شنيدند.
گفتند كه وا شريعتا، خلق.
روى زن بى نقاب ديدند.
آسيمه سر از درون مسجد.
تا سر درآن سرا دويدند.
ايمان و امان به سرعت برق.
مى رفت كه مومنين رسيدند.
اين آب آورد، آن يكى خاك.
يك پيچه ز گل بر او بريدند.
ناموس به باد رفته ايى را.
با يك دو سه مشت گل خريدند.
چون شرع نبى از اين خطر جست.
رفتند و به خانه آرميدند.
غفلت شده بود، خلق وحشى.
چون شير درنده مى جهيدند.
بى پيچه زن گشاده رو را.
پاچين عفاف مى دريدند.
لب هاى قشنگ خوشگلش را.
مانند نبات مى مكيدند.
بالجمله تمام مردم شهر.
در بحر گناه مى تپيدند.
درهاى بهشت بسته مى شد.
مردم همه مى جهنميدند.
مى گشت قيامت آشكارا.
يك باره به صور ميدميدند.
طير از وكرات و وحش از جحر.
انجم ز سپهر مى رميدند.
اين است كه پيش خالق و خلق.
طلاب علوم روسفيدند.
با اين علما هنوز مردم.
از رونق ملك نا اميدند؟!.
  
ارسال‌کننده: سيف الله ناصر پور   کد نظر: 582      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
نظرات عالمانه و دلسوزانه خانم بهجت براىى من بسيار جالب بود من همكه از خوانندگان اشعار قوى آقاى يغمائى هستم عقيده دارم شاعر توانائى چون ايشان بايد در زندگى شان تجديد نظر بكنند و به سوى اسلام وانقلاب برگردند و شيوه درست زندگى و سلامت اخلاقى را از سرور عالميان حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و دوازده امام برحق شيعه در هر زمينه دنبال كنند.هر خطائى هم كه مرتكب شده باشند خداوند بخشاينده و مهربان است آقاى يغمائى فراموش نكنند كه سعدى عليه الرحمه فرموده است . بخشايش الهى گمشده اى را در مناهى چراغ رحمت برافروخت و كرم بين و لطف خداوندگار. گنه بنده كردست و او شرمسار.   
ارسال‌کننده: ولى   کد نظر: 581      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
من هم بعد از خواندن نظرها حالا نظرم اين است كه بهتر بود كه آقاى يغمائى قصه جام را نمى نوشت نه به دليل اينكه چنانكه آن دوست دانشمندمان كه چهل سال قبل دكترايشان را اخذ كرده اند نوشته اند شراىط دمكراتيك نيست بلكه به دليل اين كه اساسافكر مى كنم نويسنده بايد توسط خواننده رهبرى بشود وبيرون از اين مرز وضعيت همين مى شود كه بر سسر قصه جام آمده است حالا اگر آقاى يغمائى در يك قصه سورئاليستى نوشته بود من چند نفر را به قتل رسانده ام تعدادى از خوانندگان دانشمند و موشكاف و تحصيلكرده و متخصص در قاتل بودن يا گرايش به قاتل بودن نوىسنده ترديدى نكرده و تا حالا او را دستگير كرده و به پليس تحويل داده بودند.   
ارسال‌کننده: فرخ طلوعی   کد نظر: 580      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
سلام . عجب جنگی اینجا درگرفته است !از جنگ چهارم و سوم هم همه گیر تر شده است . نشان دهنده این است که نویسنده ، طرفدار ان زیادی دارد که موافق یا مخالف نظرشان را نوشته اند و خوبست . البته من با نظر زن هفتم موافق نیستم. چون بقول علما تا نباشد چیزکی شاعر نگوید چیزها! حتی اگر به کلمه سورریالیسم هم توجه کنیم یعنی آنسوی واقعیت یا بالای واقعیت و یعنی سبک نوشته ای که از واقعیت نشات گرفته و رمانتیسم صرف نیست. پس آنهایی هم که خواسته اند هنرشناسانه نظربدهند و این نوشته را تخیلی فرض کرده اند اشتباه میکنند. اینها نشاندهنده نظرات واقعی نویسنده است که بطورسمبولیک بیان شده است . نویسنده دریک کلام معتقد است که زن برای مرد به جز اینکه نیاز جنسی اور ا ارضا کند چیز دیگری نیست . براحتی میشود از هرکجا و با هرفرهنگی و از هر سرزمینی پیدایش کرد. با او بود ورهایش کرد. متاسفانه این چیزی است که بخصوص درجامعه های سرمایه داری یک حقیقت است . چه زنها خوششان بیاید چه نیاید. نویسنده میگوید که فارغ از ایدئولوژیهای ایده آلیستی داستان خانواده و زن یک فرهنگ روبنایی مربوط به فئودالیته است و خارج از آن چیزی به جز سکس در روابط مرد و زن جریان ندارد. البته اندیشه ایشان که ریشه های ماتریالیستی و شاید هم مارکسیستی دارد خیلی هم پیشرفته است . و نباید سرکوبش کرد. ولی آنهایی که مرتب زور میزنند که بگویند ایشان خودش بیگناه تراز 14 معصوم است و اصلا این حرفها نیست دراشتباه کامل هستند. متشکرم از جایی که برای نوشتن گذاشته اید . موفق باشید   
ارسال‌کننده: بهجت الملوك ناظرعدل   کد نظر: 579      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
من واقعا از اين همه ابهام در مورد قصه جام آقاي يغمايي در عجبم! مساله به اعتقاد بنده بسيار روشن و ساده است.من دوست دارم نظرم را به عنوان يك زن ايراني كه قريب 40 سال پيش از دانشگاه لوزان در سوئيس درجه دكتري در ادبيات فرانسه دريافت كرده به جناب يغمايي و ساير دوستان خواننده آثار ايشان عرض نمايم. من اين افتخار را داشتم كه با زنده ياد دكتر ماه منير نفيسي- همسر شادروان دكتر شمس الدين جزايري استاد حقوق دانشگاه تهران و وزير فرهنگ كابينه دكتر مصدق - و اولين زن ايراني كه از همان دانشگاه لوزان در رشته ادبيات فرانسه فارغ التحصيل شده بود همكاري نزديك داشته باشم. سالها با دكتر ساعدي عزيز از نزديك آشنا بودم و طبعا به دليل موقعيت دانشگاهيم با بسياري از مفاخر ادب و فرهنگ مملكتمان حشرو نشر داشته ام. بدون قصد كمترين اسائه ادب به جناب يغمايي و ضمن ارج گذاري به تلاشهاي ادبي و مبارزاتي ايشان دوست دارم خيلي بي پرده به ايشان عرض كنم كه دوست عزيز تلاش شما براي ارائه موقعيت كنوني تان در بستر مبارزاتي قابل فهم است. من معمولا نه حوصله و نه وقت گشت و گذار به سايتهاي ايراني را ندارم, اما اين بار به دليل خاصي ميخواستم به شما عرض كنم كه شما در اين قصه جام در واقع امر ميخواستيد ساغر هستي و احتمالا به نوعي پيشينه مبارزاتيتان را بر سنگ زمانه بكوبيد و با گذشته مبارزاتي خود در كادر يك شاعر تشكيلاتي و حزبي وداع بگوييد! اين امر مرا به ياد همينگوي و به نوعي توماس مان در ابتداي برقراري فاشيسم مياندازد, مطمئنم شما مكنونات مرا بهتر درك ميفرماييد. به اعتقاد من نيايد اين كار را با زندگينامه پابلو نرودا كه خودم شخصا شانس ديدارش را در زماني كه در فرانسه ديپلمات بود داشتم اشتباه گرفت. نرودا اين كار را در زماني كه در حاكميت بود منتشر كرد و نه در بحبوحه مبارزه با فاشيستها! ضمن اينكه او شجاعانه از ماجراهاي عاشقانه اش پرده برميدارد و به هيچكس هم مربوط نيست كه او چگونه ميزيسته! اما شما در يك نيمه گزارشمابانه اي كه با تمهيدهاي قصه پردازي هم آميخته شده در مقام بيان اعلام وضعيت سياسي جديدتان برآمده ايد! من هيچ قصد وارد شدن به اين گونه تمرينهاي ذهني حضرتعالي ندارم اما از آنجاييكه همسر گراميتان در مقام دفاع از شخصيت اخلاقي شما برميايد داستان ديگر از سوررئاليسم به نوعي رئاليسم تلخ و مشمئز كننده اي در ميايد كه ارزش هرگونه كار تنقيدي و نقادانه را از انسان ميگيرد! به نظر بنده اصلا جاي اين گونه دفاعياتي كه اين روزها از زبان همسران روساي كشورها ميشنويم نبود!؟ در هر حال به قول بكت موقعي كه از آسمان خون ميبارد چه جاي قصيده براي زيبايي باران! حال پس از آنهمه سرود و سروده هاي گاه ميليتر و آن همه كار ادبي مبارزاتي به ناگاه از وسط اين همه خون و شكنجه و بدبختي و فقر و فحشا كه شما در آثارتان به آنها پرداخته ايد , قصه جام شما هويدا ميشود و نه تنها مستي و نشاطي دست نميدهد بلكه مست را هم به تامل و تعقل برميانگيزد! قبول بفرماييد كه زمان و مكان نشر اين كار ميبايست به آينده ديگري در ايراني دمكراتيك موكول ميشد! براي شاعر ارزشمند كه قدرت و تسلط او بر اوزان عروضيش را هميشه ستوده ام, موفقيت و شادي و سربلندي آرزومندم.
بهجت الملوك ناظرعدل
  
ارسال‌کننده: فرامرز سعیدی   کد نظر: 577      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
بسیار کار خوبی بود آقای یغمایی، دستتان درد نکند.   
ارسال‌کننده: بىبى   کد نظر: 572      تاریخ ارسال: 14 Aug 2005
خيلى عجيب است كه من ازيك فيكشن به رئاليته بيايم. من آخرين زن!! خوشحال وراضى نويسنده وشاعر قصه جام هستم . من هميشه سفرهاى ادبى او رامستقيم و در كنار او، بافاصله خيلى كم دنبال مى كنم. مثل شما ، من خيلى كنجكاو هستم كه چه چيزهائى از ذهن اكتيووحاصلخيزيك شاعربيرون مى آيد و به همين علت هميشه از او مى پرسم چه چيزهائى را فكر مى كند و براى چه مى نويسد؟. من به عنوان همسر او فكر مى كنم آيا من حق دارم به او انتقاد كنم يا نه، كه عنان ذهن او را بكشم ؟ خوب ، واقعا و پى درپى با او جدال و جنگ فكرى مى كنم مثلا گاهى وقتى او روى تاريخ كار مى كند من مى پرسم كه تو واقعا مطمئنى كه اطلاعات و سرچشمه هايت درست است؟آيا چشمه اطلاعات تو واقعى است يانه؟ آيا اين ها مورد اعتمادند؟ براى اينكه خوب نخواهد بود اگر چيزى كه تو مى نويسى اطلاعات غلط بدهد به خواننده ها. زيرا اطلاعات نادرست مثل اشعه هاى راديو آكتيو مسموم كننده و خطرناك اسست. چيز ديگرى كه مى گويم اين است كه وقتى تو يك متافور و تشبيه خيلى قوى و تند در كارهايت به خواننده ات مى دهى اين مى تواند خيلى قوى باشد براى كسانى كه آنها را مى خوانند،وحالا براى چى تو نوشته اى اين قصه را با هفت زن!!!كة طور واقعى كاراكتر ترا نشان نمى دهد، تو در زندگى واقعى خودت داراى شرم هستى و دور از اين چيزها هستى من اين سئوال را مى كنم.
من فكر مى كنم كه نويسنده آميخته اى از هوشيارى و تجربه وطنز است و نويسنده اى كه من مى شناسم حتى براى خودش هم طنز مى نويسد براى اينكه چيز ديگرى را بگويد ولى در همانحال او هرگز كارى نمى كند كه بقيه را آزار بدهد. مگر داخل يك پرانتز كه او با دشمنان مردم هيچ احترامى ندارد . ولى وقتى اوبراى ادبيات كار مى كند او هرگز مصلحت گرا نيست و كار ادبى كارش شكستن همه تابوها و دگمها و بتها است براى اينكه باز كنذد همه پنجره ها و درهاى ذهن را، چنانكه در يكى از شعرهايش(اگر روزى انقلاب شد) نوشته است. براى اينكه روح و انديشه مردم پرواز كند آزاد اگر چه تن ها در زنجير باشد. انديشه مى تواند آزاد باشد و حق دارد آزاد باشد و ادبيات كليدى هست كه تمام دريچه ها و درها را پشت سر هم باز مى كند . حرف من كافى است كه بايد غذا بخوريم و بعد برويم راهپيمائى و بعد ساعتها با هم روى يك كتاب كار كنيم و وقتى داريم اين كار را مى كنيم ديگر مهم نيست كه از آسمان بر سرما بمب ببارد يا سياستمداران در جهان حماقتى بكنند زيرا به نظر من ادبيات بالاتر از همه است و درى است به سوى ستارگان من اعتقاد دارم ادبيات را بايد مثل يك گنج بزرگ نگاهدارى كنيم و نويسندگان و شاعران در همه جا گنج گرانبهائى براى همه هستند ارزششان بيشتر است از طلا از الماس از نفت و ادبيات قدرتى بالاتر از اسلحه تمام دشمنان بشريت دارد.
  
ارسال‌کننده: يك دوست قديمى   کد نظر: 564      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
سلامت و سربلند باشىشاعر هم با ان سرودهاى فراموش نشدنى ات مثل آزادى و زحمتكشان و ايرانزمين ومجاهد واى وطن وميليشيا..و...و و... كه لرزه بر تن مرتجعان مى انداخت و مى اندازد و قوت قلب است و هم با قصه جام و كارهائى كه بعضى افراد كوتاه انديش را مى ترساند ومى لرزاند.قضاوت نهائى را آخر كسانى خواهند كرد كه هم آن را مى فهمند و هم اين را موجب نگرانى وجود ندارد و بعضى از دوستان اگر معناى سرود كاوه ميهن را مى فهميدند و احساس داخل اين شعر را نسبت به زن حس مى كردند از يك قصه اينطور گيج نمى شدندواين حرفها را نمى زدند اما متاسفانه نه آن را فهميدند نه اين را واينطور دارند قضاوت مى ئنند خدانگهدارت باشد و دست و قلمت پر توان باشد.   
ارسال‌کننده: ولى   کد نظر: 561      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
قصه جام از خيلى چيزها صحبت مى كند ولى وقتى نظرها را خواندم نفهميدم چراهمه روى تعدادزنهاى قصه عجيب حساس شده اند ودراساس به نكان ديگر اصلن توجهى نكرده اند.   
ارسال‌کننده: مهشید درخشنده   کد نظر: 558      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
سلام . داستان خوبی است . فقط نشان میدهد که نویسنده یک مقدار خوش اشتها است! حتما اگر ایشان درایران بودند 4 تا عقدی و تعداد زیادی صیغه ای داشتند!. ودیگر اینکه ربط دادن این داستان با مبارزات ضد جمهوری اسلامی یک مقدار خنده داراست   
ارسال‌کننده: نرگس   کد نظر: 555      تاریخ ارسال: 13 Aug 2005
بعضى ها بجاى نظر فتوا صادر مى كنند.نظر خواهر محبوبه بيشتر فتوى است يك فتواى كسى كه از رساله خاصى دنبال روى دارد.ايشان آن قدر به خود اطمينان داده اند كه به يك شاعر ونويسنده اى كه همه عمرخودش را در جنگ با ارتجاع و مرتجع ودر راه مردم داده است و اين همه كارها كرده خيلى راحت توهين وتحقير مى كنند و از خود خشنود هم هستند..خانم محبوبه اگر كمى دقت داشتند مى دانستند كه پير شدن آقاى يغمائى به دليل اين بوده كه به مردم و آزادى وفادار بوده وتازه مى شود با رنگ كردن موها وابروها و سبيل ها اين عيب را برطرف كرد! اما اين خواهر محترم آنقدر به خود اطمينان دارند كه همه افراد كه نظر ديگرى دارند را نادان فرض مى كنند و حق را به خودشان مى دهند.من مى گويم شما از موضع و مكان فتوى وآن رساله اى كه به آن معتقد هستيد خارج شويد ودوباره قصه را مطالعه بفرمائيد. خانم محبوبه باور كنيد دموكرات وآزادىخواه حقيقى بودن از انقلابى بودن به شكلى كه شما هستيد بسيار مشكل تر است. من اعتقادم اين است كه حتى شما از فرويديسم هم چيزى نمى دانيد وفقط از آن براى اينكه ديگر افراد را بترسانيد استفاده مى كنيد.شما نگران زنها نباشيد زنها از نظرگاهى كه شما دنبال مى كنيد خيلى زيادتر دور هستند تا نظرهاى هنرمندانى مثل آقاى يغمائى ىك اندازه اى به دور و ور خودتان نگاه كنيد حقيقت را مى فهميد خواهر عزيز.   
بقیه نظرهای دریافتی در صفحه‌های: 1   2   صفحه‌ی بعد