۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

نگاهی به هستی شناسی مولاناجلال الدین محمد بلخی.اسماعیل وفا یغمایی




نگاهی به هستی شناسی مولاناجلال الدین محمد بلخی
 
صحبت در باره بیوگرافی شخصی مولانا کار چندان مشکلی نیست.بر خلاف حافظ شاعربزرگ دیگر،(تولد اواخر قرن هشتم و مرگ نیمه دوم قرن نهم هجری) حوادث زندگی مولانا به دقت و به درستی ثبت شده است و ما می توانیم بدانیم مولانا چه وقت متولد شده و دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و سن کمال و سرانجام ایام پایان عمر خود را چگونه گذرانده است.پیرامون مولانا شمار زیادی از شاگردان وبزرگان همیشه وجود داشتند که لحظات بیرونی زندگی او را ثبت کنند،آنچه که از زوایای مختلف دوستداران مولانا و محققان را دچار مشکل جدی می کند سفر در دنیای درونی مولانا و شناخت بیوگرافی اندیشه و روح بزرگ مولاناست.به طور جدی حتی اگر در زمره دانشمندانی نظیر استاد عبدالحسین زرین کوب(تولد 1301 شمسی درگذشت 1378 شمسی هجری) و استاد بدیع الزمان فروزانفر(متولد 1276 شمسی و درگذشت در سال 1349 شمسی) دو پژوهشگر نامدار و مولوی شناس ایرانی باشیم، یا مثلا دانش کسانی چون هانری کربن دانشمند ایرانشناس و اسلام شناس و عرفان شناس فرانسوی(زاده ۱۹۰۳-درگذشته ۱۹۷۹میلادی) و یادکتر عبدالباقی گولپینارلی - مولوی شناس فقید ترک(تولد 1900 میلادی) را داشته باشیم بازهم سفر در دنیای درون مولانا بسیار مشکل است. مولانا یک نفر یا یک انسان نیست! او نشانه و سمبل یک اندیشه نیرومند و راز آلود است که قرنها پیش از او وجود داشته است و در وجود مولانا ظهور و بروز کرده است. برای من که یک ایرانی فارسی زبان هستم و طبعا اندیشه مولانا با فضای فرهنگی میهن من آمیخته است، باز هم تشریح و تصویر دنیای مولانا مشکل است پس به قول خود مولانا که می گوید:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر جرعه ای باید چشید
به جرعه ای از آب این دریای مواج و بسیار وسیع اکتفا می کنم وبه جای سرگردان شدن در درون این روح بزرگ شرقی با مدد گرفتن از شیوه ای علمی تلاش می کنم در فرصتی اندک کمی از مولانا بگویم. شیوه علمی به ما می گوید برای شناخت کسانی چون مولانا بجای تاریخنگاری و واقعه نویسی از زندگی آنها، باید برویم وهستی درونی و شخصیت درونی و نگاه آنها را ببینیم و درک کنیم. این کار نیز چندان آسان نیست و راستی چطور می شود هستی شناسی و نگاه وشخصیت مولانا را شناخت یا تا اندازه ای شناخت. روی یک انسان معمولی مثال می زنم. نگاه یک انسان معمولی به جامعه اطراف ، به سایر انسانها، به منافع شخصی و منافع دیگران و کنش و واکنشهایش در این زمینه ها شخصیت او را در دسترس ما قرار می دهد. مثال را روی یک شخصیت برجسته فرانسوی بزنم، ابه پیر،نگاه او به انسان و جهان پیرامونش چه بود؟و کنش و واکنشهایش چه بود؟ تلاش برای دیگران و کمک به محرومان، هستی آبه پیر نه در خود او بلکه در دیگران معنا می یافت واو خود برای خود وجود نداشت و به قول عارفان ایرانی، شاعر عارف قبل از مولوی، سنائی غزنوی( تولد در قرن پنجم و مرگ در قرن ششم هجری): پیش از مرگ در دیگران مرده بود: اصل شعر این است:
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که« ادریس» از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما( ادریس نام یکی از پیامبران است)
برای درک هستی شناسی مولانا به سه مقوله اصلی در حیطه اندیشه فلسفی کسانی چون مولوی باید توجه کرد و این سه مقوله عبارتند از،خدا، انسان و جهان. متاسفانه زندگی شتاب آلود امروز برای بیشتر انسانها فرصت چندانی باقی نمی گذارد ولی اگر انسانها فرصتی پیدا کنند که به تفکری فلسفی بپردازند بناچار ذهنشان متوجه این سه مقوله اصلی خواهد شد.من به معنای انسان کلی و نه انسانی با هویت مشخص اجتماعی، من به عنوان یک انسان کلی کیستم و چیستم و چرا هستم و به کجا میروم؟ من مخلوقم، و آیا خالقی خدا نام هست یا نه؟ جهان به مثابه جغرافیای عظیم و سر گیجه آور وجود، که انسان و خدا هر دو در این بی نهایت ظهور ازلی و یا ظهور بعدی پیدا می کنند چیست؟مولانا به دنبال این سئوالات می رود و برای اینکه بدانیم مولانا در جهان خود به دنبال این سئوالات رفته است باید نه تنها آثار مولانا را خوانده باشیم بلکه باید از سرگذشت عرفان ایرانی و ریشه های تاریخی آن آگاهی داشته باشیم زیرا مولانا یک قله بلند در امتداد سلسله کوهساری است که از قرنها قبل ادامه داشته است و در مولانا شکه شایسته خود را نشان می دهد و مولانا خود در شعرهایش به روشنی بر این مساله تاکید می کند و می گوید
عطار روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
او می گوید فرید الدین عطار نیشابوری شاعر بزرگ و عارف نامدار قبل از مولانا روحی بود که سنائی عارف بزرگ دیگر چشمان این روح بزرگ بود و من که مولانا باشم ادامه این دو هستم. قبل از این دو تن مولانا از میراث فکری عارفانی نامدار چون حلاج ونخستین عارفان بزرگ ایرانی، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی بهره ها می برد و این میراث در ادامه خود به فرهنگ قبل از اسلام و سرانجام در دورترها جائی که فرهنگ هند و ایران ریشه های مشترک دارند میرسد.فرهنگ نیرومند قبل از اسلام که طبعا ریشه در مذاهب روزگار خود دارد و در ایران با آئین زرتشت و فلسفه جدال نور و ظلمت آمیخته پس از اسلام اگر چه به شدت مورد تهاجم قرار گرفت اما به مدد تلاشهای عالمان ایرانی توانست اگر چه به طور نهانی ژنهای خود را در درون فرهنگ عارفانه اسلامی حفظ بنماید و به وسعت و عمق عرفان خاصی که در ایران پدید آمد کمک فراوان بکند و شناخت این میراٍٍث عظیم است که می تواند ما را با وسعت و عمق اندیشه مولانا آشنا بکند.
در پهنه بررسی هستی شناسی شاعران و عارفان کارکردهای فکری و اجتماعی آنان را معمولا اعتقادات مذهبی شان تعیین می کرده است. مولانا چنانکه پدرش یک مسلمان حنفی مذهب سنی بود و خود نیز مقام و مرجع یک فقیه بزرگ و یک امام نامدار را در قونیه داشت و فتوا می داد و اجرای فتوا و حکم او لازم الاجرا بود. اما مولانای عارف و شاعر که البته در تمام عمر ضرورتهای مذهبی خود را مثل نماز و روزه بجا می آورد مولانای فقیه نبود و جهان عارفانه او بسا بزرگتر از یک امام معمول بود که طبعا تنها اندیشه و مرام خود را حق می داند وراه و رسم دیگران را به درجات کم یا زیاد باطل می شناسد. در هستی شناسی مولانا در رابطه با خدا او یک نیروی عظیم جهانی و فرا مذهبی راقبول دارد و بارها و بارها این را در شعرهایش به روشنی اعلام می کند. در آغاز یکی از غزلهای تکان دهنده اش که فکر می کنم نخستین غزل دیوان معروفش باشد او خدا را یک خیزش و رستاخیز ناگهانی و یک محبت بی پایان می شناسد واو را نوری می داند که اندیشیدن را امکان پذیر می کند.
ای رستخیز ناگهان ای رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها
مولانا اگر چه خود مذهبی است ولی هیچ مذهبی را بر هیچ مذهب دیگر برتر نمی داند و در بسیاری از شعرهایش این را می گوید.
چه تدبــــیرای مســــلمــــــانــــان کــــه مـــن خــــود را نمــــیدانــــم
نـــــه ترسا نه یهــــودیــــم نــــه گــبـــــرم نــــه مســـلــــمانـــم
نه از خـــاکـــم نه از بــــادم نه از آبـــم نــــه از آتــــش
نه از عرشم نه از فرشــــم نه از اینم نه از انم
نه شرقیم نه غربیم نه بری ام نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نــه تــــن باشد نه جان باشد که من از جـــان جانانم
دویــــی از خــــود بــــرون کـــردم یـــکی بینم دو عالــم را
یـــــکی گـــــویـــــــم یــــــکی جـــــــویـــم یـکی دانـــم یکی خـوانم
در همین چند خط شعر از یک غزل مولانا ما با «شعری به وسعت یک هستی« روبرو هستیم.او پس از اینکه خود را از دایره تمام مذاهب خارج می داند، در بیت دوم پروازی فرا ماده دارد چیزی که امروز در عرصه فیزیک با آن روبروئیم.در فیزیک روزگار ما ماده دیگر ماده ساده فیزیکدانان قرن هجدهم نیست و سرانجام با تجزیه ماده و رسیدن به مرزی که ماده تبدیل به انرزی می شود، ما بهت زده بر جا می مانیم.
در جهان فیزیک امروز فارغ از برداشتهای مذهبی ساده یا عامیانه و یا خرافات ، ما با جهانی زنده در تمامیت خود روبروئیم و هستند فیلسوفانی که جهان را در تمامیت خود تجسم مادی یک شعور زنده می دانند.
در بیت سوم مولانا با درک این که حتی نمی تواند خود را در مرزهای ماده نیز محدود کند نگاهش را به پیرامون خود می اندازد و به نوعی جهانی بودن یعنی نه شرقی و نه غربی بودن اعتراف می کند.حرف مولانا انسان را به یاد حرف بزرگ پابلو نرودا شاعر بزرگ شیلی می اندازد که می گفت من مرزها را به رسمیت نمی شناسم من زمینی هستم و نیز حرف نیمایوشیج شاعر بزرگ ایرانی که می گفت دنیا دهکده من است. باید تاکید کنم که که از نگاه مولانا یک انترناسیونالیسم معمول و تجربه شده و در بسیاری موارد تلخ نتیجه نمی شود. انترناسیونالیسم تجربه شده متکی بر ماتریالیسم تنها خود را در برابر تاریخ مسئول می شناسد وچنانکه نشان داد در برخورد با ناسیونالیسم در خیلی از اوقات برخوردی خشن و ویرانگر دارد.انترناسیونالیسم مولانا در تضاد با ناسیونالیسم نیست . در ورای اندیشه مولانا خدائی و جود دارد که مقصد اعلا و بالاست و اوست که سر انجام همه به او باز می گردند و در او ساکن می شوند و با او در می امیزند.کارخانه جهان با تمام عظمت و رنگارنگی هایش به نیروی او به گردئش در می آید .مولانا تمام اعتقادات و ناسیونها را برابر می داند و از این زاویه به جهانی بودن می رسد.قابل ذکر است که اشاره کنم در عرفان و نیز عرفان ایرانی در حیطه فلسفی سه سفر معنوی به رسمیت شناخته شده است.
اولین سفر، سفر از خود به سوی خلق( من النفس الی الخلق).یعنی از خود تهی شدن و با مردم در آمیختن و از همین روست که عارف ایرانی مردمگراست و در میان مردم می زید و مانند ساده ترین و فقیر ترین مردم زندگی می کند و در همین جاست که در بسیاری موارد با اسلام رسمی و حکومتی رو در رو قرار می گیرد وتفوق طلبی و هژمونی بزرگان مذهبی را نه بر خود و نه بر مردم نمی پذیرد.
دومین سفر، سفر از خلق به سوی حق( من الخلق الی الحق). یعنی پس از در آمیختن با مردم که به تعبیر قرآن خلیفه و نماینده خدا هستند و آدم نخستین انسان و نخستین پیامبر به عنوان خلیفه خدا به زمین آمد، عارف به طور شخصی سوی خدا حرکت می کند و از همین روست که عارفان خلوت و تنهائی و ریاضت را در این مرحله بر می گزینند. منطق الطیر اثر عارف بزرگ ایرانی عطار نیشابوری داستان سفر از سوی خلق به سوی خد و طی هفت مرحله است. در این نقطه نیز عارفان با اسلام رسمی و حکومتی در تعارضند.عارف خود مستقیما یا توسط مراد و رهبری که شخصا انتخاب نموده این مسیر را طی می کند و از پیروی فقیهان سر بر می تابد.ارتباط او ارتباطی مستقیم و بدون واسطه با خداست.
سومین سفر، سفر در درون خدا( سفر من الحق الی الحق) در این مورد عارفان سکوت کرده اند و عطار در پایان منطق الطیر می گوید چون کسی را ظرفیت فهم این نیست خاموش می مانم.
این اشاره ها را می کنم تا مفهوم جهانی بودن مولانا روشن شود. وطن اصلی مولانا خود خداست و در عرفان ایرانی بارها بر این تاکید شده که تا در او آرام نگیریم غریب هستیم ومهاجر و تبعیدی(ان الله وطن الغربا) و تازه به او هم که وصل شدیم از آنجا که جهان در تمامیت پیدا و پنهان خود زنده و در حرکت است لاجرم در خود خدا نیز سفرها در پیش روست و چشم اندای پر شکوه در پیش است که مولانا برای رسیدن به آن بیقرار است و به همین علت مرگ در نگاه مولانا معایش تنها جابجائی است و نه نابودی. او به روشنی و به نحوی حیرت انگیز در چند بیت از مثنوی این ر توضیح می دهد و نشان می دهد بودن سفری است بی پایان در جاودانگی:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم )
مردم از حیوانی و آدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شدم؟ )
حمله دیگر بمیرم از
تا برآرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز
کل شیء هالک الا وجهه(
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه در وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم ک"انا الیه راجعون در ادامه این نگاه یعنی باور به یک خدای جهانی که با جهان خود در آمیخته است و به همین علت در عرفان ایرانی همه چیز حتی سنگ و خاک هم از خدا لبریزند، و نیزعدم برتری مذاهب بر یکدیگر و به رسمیت نشناختن رنگ و نژاد و مرز ما با انسان و اومانیزم سیار نیرومند مولانا روبرو می شویم.
همه می دانیم که اومانیزم اگر چه ریشه های کهن خود را دارد و مثلا دو هزار سال قبل از مسیح اوپانیشادها کتاب بزرگ هندیان تاکید می کند(ای انسان تو خود جهانی) ولی به عنوان یک مکتب و یک مرام ، مکتب و مرامی نو پاست و در حقیقت زائیده کشاکشهای دوران رنسانس است و تردیدی نیست که مهمترين ويژگي رنسانس ، ظهور انديشه هاي اومانيستي است . در جریان رنسانس است که خدامحوري قرون وسطايي جاي خويش را به انسان محوري و فهم کلیسائی و مذهبی از هستي نيز جايش را به ادراک عقلاني مي‍بخشد واومانيسم ماية تفوق من انساني“human ego مي گردد كه با آن آدمي مقام تازه اي در هستي مي يابد..دراين جریان خود ماهيت انسان هم تغيير يافته تبدیل به “سوژه“ ميشود و مقارن باآن،ديگر موجودات،هم “ابژة“اين سوژه مي گردندداستان اومانیزم این است اما قرنها قبل از دوران رنسانس مولانا با ادراک عارفانه و فلسفی خود در زیر سقف خدای جهانی وقلمرو جهانی خود به انسانگرائی خاص خود می رسد. برای او انسان از هر رنگ و نژاد و با هر اعتقاد و مذهب و در هر سر زمین و در هر شرایط اجتماعی موجودی قابل احترام است. واقعا صحبت در این باره وقت زیادی را طلب می کند ولی به عنوان نمونه از کتاب بسیار جالب و تحقیقی دانشمند مولوی شناس وپژوهشگر در عرفان ایرانی عبدالحسین زرین کوب نمونه هائی می آورم.
استاد زرین کوب در کتاب پله پله تا ملاقات خدا می نویسد.او بارها در هنگام دار زدن محکومین به اعدام به محل اعدام می رفت و آنها را از مرگ نجات می داد(ص 306 از کوچه رندان). او با جماعت فرو دستان که آنها را اوباش می نامیدند ودر حقیقت کلوشارها و بی خانمانان دوران او بودند رفت و آمد داشت وبا آنها نشست و برخاست می کرد(همان ماخذ307).مولانا در مقابل پیروان سایر ادیان که سایر امامام و فقیهان با آنان رفتار خوبی نداشتند بسیار متواضع بود(همان 307). مولانا نامدارترین و با نفوذ ترین فقیه دوران خود بود ولی بارها اتفاق افتاده بود که در مقابل ساده ترین راهبان و کشیشان و مسیخیان در کوچه و بازار می ایستاد و در مقابل آنها تعظیم می کرد تا مردم بدانند که باید تعصب را کنار گذاشت(همان 308).برخورد او با کودکان نیز این چنین بود نامدار ترین عارف دوران که همیشه دهها و صدها نفر او را در کوچه و بازار همراهی می کردند بسیاری اوقات می ایستاد و با کودکان گفتکوی می کرد(همان 308). یکبار او نسبت به زنی که رئیس یک فاحشه خانه در قونیه بود چندان احترام کرد و او را رابعه زمان(رابعه زن صوفی نامدار و پرهیزگارترین زن دوران) خواند که همگان را به حیرت افکند(همان308) . مولانا به سراغ جذامیان و بیماران می رفت و یکبار به محلی که آنها حمام می کردند رفت و با اینکه همراهان او مولانا را از ورود به آن محل منع کردند او وارد شد و با چذامیان گفتگو کرد و از همتن آبی که آنها بر سر و روی خود می ریختند بر سر و روی خود ریخت(همان308).نمونه ها درزمینه های مختلف فراوان و حیرت انگیز است و من در این مختصر به همین اندازه اکتفا می کنم و بیشتر از این را به خود شما وا می گذارم و در پایان اشاره می کنم که در جهان پر کشاکش امروزی ما در هر کچا که باشیم به نگاه مولانا به جهان و خدا و انسان مولانا و نیز در مقابل انتگریسم و فاندامانتالیزم خشن مذهبی به نگاه مذهبی مولانا که قرائتی عارفانه از دین اسلام است بسیار نیازمندیم.مولانا جهان را لبریز از خدا می داند ، خدای مولانا نه دشمن انسان که معشوق وبه گفته استاد داریوش آشوری محقق ایرانی در کتاب «هستی شناسی حافظ»«عاشق» انسان است. اگر به حکایت بسیار زیبای موسی و شبان در مثنوی مراجعه کنیم می بینیم خدا آنچنان عاشق انسان است که وقتی این انسان توسط پیامبرش موسی مورد انتقاد قرار می گیرد ، خدا موسی را مورد عتاب شدید قرار می دهد که چرا بنده مرا آزار دادی به دنبال او برو و از او دلجوئی کن و عذر بخواه.
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان ومان من
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم زنم شانه سرت
تو کجایی تا که خدمتها کنم
جامه ات را دوزم و بخیه زنم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت!
موسی از آن مرد میپرسد ای مرد با که اینگونه سخن میگویی؟! تو داری کفر می گوئی و خدا را به صورت انسانی میبینی که مو دارد و می خورد و می خوابد وای بر تو با که داری حرف می زنی وچوپان در پاسخ:
گفت با آنکس که مارا آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
موسی به او می گوید
گفت موسی:های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفراست و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
گرنبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
چوپان چون این حرفها را از موسی شنید.ناراحت از کار خود:
گفت ای موسی دهانم دوختی
وزپشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد وتفت
سرنهاد اندر بیابان و برفت.
موسی پس از آن برای مناجات به کوه طور رفت.از خدای بزرگ به او ندا آمد که ای موسی این چه کاری بود که کردی هر چه زودتر بروچوپان را بیاب و از او معذرت بخواه!
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده مارا ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
چونکه موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
این است خدای مولانا که حتی بخاطر یک چوپان صحرا نشین یکی از بزرگترین رسولان خود را که در اسلام از زمره پیامبران پنجگانه اعظم و به تعبیر اسلام«اولوالعظم»(آدم، نوح،موسی، عیسی, محمد) هستند مورد انتقاد قرار می دهد و انسان مولانا انسانی است جهانی که فاصله خود و خدای خود را در مسیر عشق طی می کند تا جدائی ها به سر رسد.اولین بیت مثنوی بر همین اشاره دارد
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر